-
96/8 اولین نیمرو...
شنبه 31 تیر 1396 15:34
...سه شنبه ها روز خوشبختیه... سه شنبه ای در تابستان 96،... روز قبل نتوستم ناهار امروز پسرم را آماده کنم، صبح با عجله برایش شنیسل مرغ گذاشتم... وقت ناهار، نیمی از آن را خورده بود و نیمی دیگر مانده بود گویا کمی سفت شده بود... تلفن کرد و گفت : جای آرد برنج کجاست میخوام برای خودم فرنی درست کنم. آرد برنج تموم شده بود...
-
96/7 کشتن گربه بده ، موش خوبه ؟؟؟؟
شنبه 31 تیر 1396 14:01
... پسرم در مورد اینکه چنانکه راننده ای، با پیاده ای برخورد کند و پیاده بمیرد...ازم سوال کرد. گفتم اگر راننده گواهینامه داشته باشه و اتومبیلش هم بیمه شخص ثالث داشته باشه ، بیمه، دیه ای به خانواده فرد فوت شده پرداخت می کنه و همین. پرسید یعنی برای راننده مجازاتی نیست؟ گفتم مجازاتش پرداخت دیه است البته عذاب وجدانش میمونه...
-
96/6 اولین ماست؟؟!!
شنبه 13 خرداد 1396 12:04
شیر را گرم کردم، بعد از به جوش آمدن منتظر ماندم تا بیست دقیقه ای بجوشد می خواستم ماستی که از آن تهیه می کنم سفت باشد و آب ندهد.....شیر گرم را در کوزه سفالی دهان گشادی ریختم و منتظر ماندم تا دمایش پایین بیاید و ولرم شود...آرمان را صدا کردم گفتم بیاید و ببیند به او توضیح دادم و نشان دادم که دو قاشق ماست را با کمی از آن...
-
96/5 و خدا ؟؟
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 16:12
میگم دیشب خواب سنگینی بودی، سعی کردم بیدارت کنم برای خوردن قرص....ولی همه اش می گفتی تو رو بخدا بزار بخوابم... و آخر سر هم نتونستم بهت دارو بدم خوابیدی... میگه: من گفتم تو رو بخدا؟؟ مطمئنی؟؟ میگم : حالا چه فرقی میکنه ...دقیقاً یادم نیست ...مقاومت میکردی در برابر تلاش من برای بیدار کردنت.. میگه: فرق می کنه...آخه هنوز...
-
96/4 یه سوال دارم جواب میدی؟
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 16:02
حدود ساعت 13 بود که مثل روزهای دیگه، منتظر بودم و موبایلم به صدا دراومد...آرمان بود که مثل هر روز زنگ زده بود تا بگه رسیدم خونه....این کار هر روزش هست که از مدرسه رسید اول به من خبری میده...بیشتر وقتها تلگرافی میگه" رسیدم، گشنمه، خدافظ" و میره تا غذاشو گرم کنه .... آره موبایلم به صدا دراومد خدا را شکر....مثل...
-
96/3 بادکنک س ب ز
شنبه 9 اردیبهشت 1396 16:23
داشتم جعبه یادگاریهای کودکی آرمان را مرتب می کردم : جعبه جادویی با کلی خاطرات از پستونک ها و بندهای پستونکی تا مدادها و مدادهای رنگی دو سه بند انگشتی، پیش بند، جورابهای نوزادی، عکسهای مدالی در سرزمین عجایب، دسته کلید پلاستیکی رنگارنگ که شاید 200 تومان خریده بودم از گلدونه ها، دندونی و دندون های شیری افتاده تا مچ بند...
-
96/2 من فقط یک دیمیتر نیستم...
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396 15:19
من یه شازده کوچولو دارم خیلی هم دوسش دارم اصلا به خاطر اون ، روزی روزگاری به وبلاگ نویسی رو اوردم در بلاگفا و بعد در بلاگ اسکای...شازده کوچولوم الان 11 سال و دو ماهشه...هنوزم کنجکاو و پرسشگر درمورد حیات و هستی و این دنیا و آن دنیا...من تا وقتی که بنویسم از او حرفهای بسیار برای گفتن دارم ...اما اما چند روزیه به عنوان...
-
96/1 : چند سوال پیش از خواب!
شنبه 2 اردیبهشت 1396 15:39
اگر خدایی هست چرا ما را آفرید؟ چرا زمین را آفرید؟ چرا ما را آفرید تا درد بکشیم درد بیماری، درد دوری، درد تنهایی، درد مردن کسانی که دوست داریم و... اگر خدایی هست چرا ما را آفرید؟ او به ما محتاج است یا ما به او محتاجیم؟ اگر خدایی هست چرا همه را خوب نیافرید؟ اگر خدایی هست اگر جهنمی و بهشتی هست ؟ چرا باید عده ای جهنم...
-
13_ آرمان و پل و خواب!
یکشنبه 9 آبان 1395 09:36
...میگه شده خواب ببینی در حال انجام کاری هستی و خودت هم از اون بالا ، می بینی اون صحنه را ؟ میگه خواب می دیدم : در خواب نگاه می کردم به پایین، جایی بود خالی از هر آدمی، یه پل هوایی بود و خودم را می دیدم که روی پل راه می رفتم به وسط های پل که رسیدم، ایستادم و شیرجه زدم تو خیابون...هنوز به پایین نرسیده از خواب بیدار...
-
12- پسرم کلاس پنجمی شد...
شنبه 10 مهر 1395 14:37
شنبه سوم مهر 95 اولین روز مدرسه، بچه های کلاس باید یک نقاشی با موضوع آزاد می کشیدند آنچه آرمان کشیده درون خونه ی دلخواهش هست که کلبه ای واقع در وسط جنگلی سرسبز است ... و آخرین روز اولین هفته تحصیلی سال جدید، باید مطلبی می نوشتند که در آن حدود 30 لغت از لغات درس اول فارسی شان را به کار می بردند در زیر نوشته ی آرمان را...
-
11 - بابای پدرش
دوشنبه 31 خرداد 1395 13:51
... یک هفته پیش از تولد پدرش، یواشکی به من میگه :" برای تولدش چی بخریم؟" ... میگم:" نمی دونم ، تو فکر می کنی چی بخریم خوشحال بشه؟" میگه: "اون کتاب ّ "عدالت" را یادته ، از اون خیلی خوشش اومده" میگم : "خُب، دوباره که نمی تونیم از اون بخریم" میگه: " بریم کتابفروشی ،...
-
10-نگاهی به عناوین کتابهایی که آرمان در سال 94 خوانده ...
دوشنبه 24 اسفند 1394 11:18
پیش نوشت: این پست طولانی است ولی لازم داشتم ثبتش کنم در خاطراتم...شاید هم مورد توجه واقع شود برای تهیه کتاب برای کودکان و نوجوانان … روزهای پایانی سال 94...، ده سال پیش در چنین روزهایی ، آرمان هنوز چهل روزه نشده بود و من غم و غصه ام سیر شدن یا نشدن پسرم و گریه هایی بود که گاه معنی شان را نمی فهمیدم و گاه درمان شان را...
-
9- Ennio Morricone
چهارشنبه 19 اسفند 1394 12:41
موتزارت سینما ، بالاخره بعد از آهنگسازی بیش از 500 اثر سینمایی و تلویزیونی جایزه اسکار 2016 را گرفت... و من نه به خاطر این جایزه؛ که به خاطر پسرم ، سالها بود به فکرش بودم که در یادداشتهایی که به خاطر پسرم به یادگار می گذارم، از انیو موریکونه هم یادی کنم...حتی اونوقتها که پسرم هنوز مدرسه نمی رفت، گاه وسوسه میشدم نامه...
-
8- آرمان و گام در یازده سالگی...
دوشنبه 3 اسفند 1394 12:35
امروز دوشنبه سوم اسفند 94 است، آرمان تقریبا دو هفته پیش، شمع 10 سالگیش را فوت کرد و قدم در یازدهمین عمر زندگی خود گذاشت... دوست داشتم هر روز و هر روز از او بنویسم ، کماکان ذهن نقادی دارد و من عاشق این نگاه او هستم ....اگر هر روز هم از او بنویسم باز حرفی برای گفتن هست...نه اینکه پسرم باشد و من مادری فرزند شیفته !!!،...
-
7-دور دنیا در هشتاد روز
یکشنبه 22 شهریور 1394 10:06
دور دنیا در هشتاد روز، اثر ژول ورن، ترجمه محسن فرزاد، چاپ نشر افق ، 204 صفحه ... اولین رمان نوجوانی که آرمان به طور کامل خودش خوانده است در بهمن 1393.... (بیشتر کتابهای رولد دال را که تحت عنوان رمان کودک منتشر می شوند، خوانده است) تقریبا از همون تاریخ، دفتری هم برای خود دارد که خلاصه ای از برخی کتابهایی را که میخواند...
-
6-سرود کریسمس
شنبه 21 شهریور 1394 15:38
عصر پنجشنبه -19 شهریور- از شهر کتاب آرین کتاب سرود کریسمس چارلز دیکنز را انتخاب کرد. یک ساعت آخر شب 35 صفحه از آن را خواند و روز جمعه صفحات باقیمانده کتاب را...کلاً در دو و نیم ساعت ، کتاب 103 صفحه ای را خواند... و خلاصه آن را در دفترش نوشت. قبل از اصلاح غلط های املایی از صفحه دفترش عکس گرفتم... می پرسم از کدوم قسمت...
-
5- به کجا می رویم؟
شنبه 14 شهریور 1394 16:49
تولد یک: آرمانی می پرسد: حق با کیه؟ - کدوم حق؟ آرمانی: اون روز که برای تولد پارسا ، من و امیر و کوروش و ارشیا دعوت بودیم شهربازی ، بابای پارسا کارتی را شارژ کرده بود برای همه مان... در یکی از بازیها ، امیر برنده شد و دستگاه به او خرس کوچولویی جایزه داد. پارسا برداشت و گفت مال منه ، چون بابای من کارت را شارژ کرده. و...
-
4- روابط بی قید و شرط
چهارشنبه 11 شهریور 1394 11:02
معلم زبانش هر جلسه یه کوییز میگیره، پسرم تمرینش کم بوده ، دلواپسه... انگشت کوچیکه دستشو حلقه میکنه و میگه : قول میدی نتیجه اش هر چی شد، در روابط رمانتیک ما هیچ شکافی ایجاد نکنه ؟!
-
3- و باز این روزهای ما...
یکشنبه 8 شهریور 1394 12:20
ظهرروزیکشنبه هشتم شهریور... تلفن کرده میگه : مامان ؛ بستن بند کفشمو تمرین کردم، درسهای ویولن wagon wheels را هم تمرین کردم ، فلش کارتهای صورتی سلفژم را خوندم؛ نیو وردز هام را هم هر کدوم یه سطر نوشتم برای هر کدوم یه جمله هم نوشتم، دو قسمت عصر حجر دیدم، ناهارم را هم گرم کردمو و خوردم ، ظرفم را هم شستم، الانم میخوام در...
-
2 -کمی از این روزها
شنبه 7 شهریور 1394 16:09
سه هفته به پایان تعطیلات تابستانی مانده، چقدر سریع گذشت...انگار همین دیروز بود که می گفتم تابستان امسال غروب ها ، آرمان را به پارک شکوفه خواهم برد... هر ماه پارک آب و آتش خواهم برد ... جمعه ها به کوه و .... ولی چند درصد این آرزوها عملی شد؟ کمتر از ده درصد...شاید... دو روز آخر هفته ای که گذشت ... پنجشنبه رفتیم بازار...
-
1- روزنه ای جدید...
شنبه 24 مرداد 1394 12:10
"این وبلاگ روزنه ای است به دنیای بزرگ شازده کوچولوی من که در اولین ساعات روز سه شنبه 18 بهمن 84 به دنیا آمد تا مامانی بار دیگر ایمان بیاورد که سه شنبه ها همچنان روز خوشبختی است.................. " نوشته ی فوق، معرفی نامه ام بود در بلاگفا.... پسرم هنوز یک و نیم سالش تمام نشده بود که در بلاگفا با نگاه یک مادر...