این متن را سال گذشته نوشته بودم برای جایی و نمی دانم اصلا منتشرش کرد یا نه، حالا دیروز عصر که باز تلویزیون عزیز با یک مهمان از همان مدل های زن کدبانوی تحصیلکرده و همه چی تمام گول زنک رفته بود روی اعصابم یاد این یادداشت افتادم:
قبل ترها، یعنی وقتی مجرد بودم و اوایل ازدواج، کنجکاو دیدن و دنبال کردن مطالبی که درباره زنان موفق در عرصه های مختلف سیاسی و اجتماعی و شغلی منتشر میشد بودم، عموما دنبال می کردم ببینم چطور زندگی می کنند و چطور مسایل را مدیریت می کنند. توی این گونه فیلم ها یا مصاحبه ها همیشه این خانم هم به کارش خیلی عالی می رسیده هم خانه و خانواده اش گرم و روبراه بوده ست. خوب! به نظر همه چیز ایده آل اما دست یافتنی می رسید، اما با گذشت زمان و بچه دار شدن و سرکار رفتن -تازه آن هم از نوع نصفه نیمه و نه تمام وقتش- دیدم این فقط می تواند یک نمایش قشنگ باشد، یعنی نمی شود یک نفر بتواند مثل آن فیلم ها و گزارشها صبح از خانه زده باشد بیرون و حسابی از خودش کار کشیده باشد و موفق درخشیده باشد و عصر بیاید خانه و از خانه بوی قورمه سبزی بیاید و بچه ها مشق هایشان را نوشته باشند و با یک چای گرم از همسرش پذیرایی کرده باشد. یعنی مدیریت این همه کار از توانایی یک انسان در عرض بیست و چهارساعت فقط یک ایجاد توقع بیجا در ادمهاییست که دارند نمایش را می بینند، یک حس تو کم گذاشتی یا القای بی مورد تو باید بتونی اینطوری باشی ست و بس!
حالا من خوب می دانم که یک قورمه سبزی پختن چقدر وقت می خواهد، بچه چقدر مریض می شود و به مادر نیاز دارد، بچه ها تازه بعد از ان که از آب و گل در آمدند ممکن است شبهای زیادی نگذارند شما تا صبح چشم بر هم بگذارید، مدیر شما ممکن است نگذارد همان روز صبح شما دو ساعت دیرتر سر کار حاضر شوید، جلسه های کاری شما ممکن ست با ساعت آمدن فرزندتان از مدرسه کاملا تداخل داشته باشد، بچه های شما ممکن است ساعتها به خاطر ساعت اضافی کار شما در خانه مجبور به تنها ماندن باشند، خیلی طبیعی ست که شما سرکار با یک دعوا، چالش یا دردسر بزرگ در طول روز سر و کله زده باشید و وقتی بر می گردید خانه حوصله خودتان را هم نداشته باشید چه برسد به همسرتان، ممکن ست شما به این دلیل که انسان هستید یک شب تب کرده باشید و فردا یک قرار مهم کاری داشته باشید و تازه بعد از آن از سوپ گرم که خبری نباشد هیچ، چندتا چشم و دهان گرسنه هم به شما خیره شده باشند و هزار تا موقعیت خانه/کار دیگر که با هم تداخل عجیب و غریب دارند و شما لابلای این دوتا سنگ که مدام در حال چرخشند له و له تر شوید.
ممکن ست کسی انتخابش همین باشد، همانطور که من با توجه به شرایطم بارها سنگینی این موقعیت را بر دوش خودم و همسرم -که دست به کمکش زیادست- حس کرده ام. ولی می دانم که من در حد وسعم تلاش می کنم و بار هیچ عنوان برتر و نمونه و موفقی را به دوش نمی کشم و نمی خواهم بکشم.
ممکن است کسی باشد که انتخابش همین باشد ولی کارگری داشته باشد و مثل این فیلمها خانه ش توسط خودش برق نیفتاده باشد، ممکن ست مادرش برایش پیاز داغ آماده کند و کودکش را وقتی مریض ست با خیال آسوده به آشنای نزدیکی بسپارد و همسرش به درس و مشق و امور بچه ها ببیشتر برسد.
ممکن ست کسی باشد که کار کند اما نخواهد نفر اول باشد و کمتر وقت بگذارد و با همان مقدار رضایت اجتماعی ش جلب شود و بیشتر به کار خانه ش بپردازد.
و خلاصه این که خیلی طبیعی ست که کسی در حد توانش زندگی کند و خوش باشد و خوشبختی اش برای خودش تعریف شود، چه لزومی دارد که خوشبختی و کمال برای ما طور دیگری تصویر شود؟ چه اشکالی دارد زنی که کار می کند بگوید کارهای خانه ش مانده یا کمک می گیرد؟ چرا باید الگوی زندگی ما اینقدر سخت و غیرواقعی باشد؟ همینست که حالا نسبت به این الگوهای عجیب و دست نیافتنی که مدام به خورد ما زنها می دهند حساسیت پیدا کرده ام. الگوهایی که نمایش زندگی گل و بلبلشان از نگاه من پوسته ی ظاهری ای بیش نیست مگر این که:
آن زن دارد به بهای حفظ این دو تا سنگر له می شود و با این همه هندوانه که جامعه زیر بغلش می گذارد صدایش در نمی آید،
یا این که پشت سر یک کمک کار بزرگ و حامی تمام و کمال -منظورم تمام وقت- در اختیار آن زن و خانواده اش هست، چیزی که توی این مصاحبه و نمایش و گزارش ها دیده نمی شود،
یا یک جای کار می لنگد و باید پای درد و دل اهالی خانه یا اهالی کار نشست،
یا این که آن زن عصای جادو دارد!
*
مساله اصلا خانه داری یا کار بیرون از خانه نیست، مساله ی آزار دهنده اینست که هی می خواهند ما را بکنند توی یک قالب از پیش تعیین شده و هی ما به هر زحمتی هست خودمان در حال تلاش برای رسیدن به ابعاد آن قالب باشیم، این قالب ها و عذابش را با عناوین قشنگ تحصیلات، موفقیت، استقلال مالی، کدبانوی ایرانی، همه فن حریف و ازین دست تحمل کنیم و گاهی اصلا خودمان هم نفهمیم که پس چرا باز هم خوشحال نیستیم؟
پ.ن: یک عنوان دیگر هم میشد گذاشت "دست از سر ما زن ها بردارید!"