سلام دوباره،

هیچ فکر نمی کردم بعد از این همه نبودن هنوز هم شما اینقدر با معرفت باشید و به یاد من، خیلی شرمنده شدم.

دوباره زندگی دارد روی روال میفتد، با تمام فراز و فرودهای شیرین داشتن کودک شیرخوار. شاید همین یکشنبه صبح ها که خانه خالی می شود و پسر هم برای خودش می رود تا من کمی درس و مشق آماده کنم مجالی شود گرد از روی این خانه بگیرم.

چه محتاجم به خلوت اینجا،

اعتراف می کنم هیچ کدام از شبکه های مجازی دیگر (تلگرام و اینستا و ...) وبلاگ نمی شود اگرچه دیدن و یافتن دوباره دوستان آنجا هم صفای خودش را دارد.

سلام بر همه دوستان دیده و نادیده ام،

نمی دانم چرا اینقدر شروع دوباره برایم مشکل است، شاید چون دسترسی ام به کامپیوتر خیلی مشکل تر از تلفن همراه شده و دارم دوباره این جا را در شبکه های دیگر بازسازی می کنم.

اما دوست دارم بنویسم، حرفها دارند توی سرم تلنبار می شوند و من آنقدر ورودی های سرم زیاد شده هیچ چیز یادم نمی ماند.

بگویم که همگی خوبیم الهی شکر، دخترها هر صبح می روند و من می مانم و پسرکی که دارد کم کم شیطنت می کند و وقتم را هر روز بیشتر از قبل می گیرد.

امیدوارم شما هم همگی خوب باشید و اسفندتان پر برکت و شاد!

چند شب قبل بچه ها خواب بودند، رفتم توی اتاق دیدم رختخوابشان را طوری پهن کرده اند که دقیقا متکایشان میفتد زیر کمد، افکار هولناک "اگر زلزله بیاید.." باعث میشود همیشه مراعات این را بکنم، چند لحظه با خودم کلنجار رفتم از تصور افتادن کمد و بعد با این اوضاع خوش تیپی سعی کردم متکاهایشان را بکشم پایین تر.

چقدر سنگین شده بودند، اصلا تکان نمی خوردند، هرچه بیشتر تقلا می کردم احتمال سقوط خودم از عقب بیشتر میشد، توی همین کش و قوس دستم خورد به کمر دخترکوچیکه، دیدم خیس است، هی دست کشیدم ببینم چه خبر است، یک لحظه انگار پرت شدم به همین سه چهار سال پیش که گویی صدسال ازش گذشته، دست کشیدن پشت بچه ها، حس نامیدی خیس شدن رختخواب و بعد تعیین محدوده ی اتفاق و با گسترش محدوده هی اضافه شدن بر کارها که انجام نداده خستگی شان بر تن می نشست، پروسه ی تعویض لباس و شستن رختخواب و متکا و .... بعد چک کردن فرش. همانطور متعجب دست کشیدم دیدم نخیر فقط محدوده ی کش شلوارش خیس است و با خیال راحت پروژه ی پایین کشیدن متکا و سرش را ادامه دادم. 

چقدر زود آدم یادش می رود همه چیز، آن حس "ای وای! چقدر کار برایم در آمد!" یا آن مکث طولانی "سر شب نباید چای می خورد!" یا "بچه م طفلک امروز از فلان موضوع چقدر ترسید!" خیلی وقت بود سراغم نیامده بود، مثل پرونده ی خیلی کارهای روتین دیگر بسته شده بود، بچه هایم بزرگ شده بودند، پس چرا آن موقع که کوچکترند اینقدر این پروسه ها به نظر طولانی به نظر می رسیدند؟ 

شاید یکی از علتهایی که بچه های دوم به بعد! مسایل را راحت تر می گیرند (البته خود این ادعا فقط تجربه ی شخصی من و مشاهداتم است، شما نقیضش را سراغ دارید؟) اینست که والدین راحت تر می گیرند چون می فهمند که می گذرد! همه چیز می گذرد!

 

پ.ن: چقدر شاکی بودم وقتی روی مساله ای مربوط به بچه ها زوم می کردم مادربزرگها همینطور عاقل اندر سفیه بهم نگاه می کردند :)

پ.ن: برای پسر برادرم مربای آلبالو فرستادم، یک شیشه ی کوچک. برایم پیامک زده که "عمه! عجب چیزی بود!" زنده شده ام دوباره من از رابطه ی عمه برادرزاده ایم :))

پ.ن: دارم سعی می کنم با این بی حالیم دوست شوم، بی عذاب وجدان لم بدهم یک گوشه، حالا دوست داشتم دو قطره هم گریه کنم بی دغدغه، خیلی بهترم حالا. مطمئنم سهم بزرگیش به خاطر یادهای مهربان شماست، مطمئنم و ممنون.

ساک می بندم و از کرده ی خود دلشادم :)

در راستای رفع و روجوی پست قبلی :))

ادامه نوشته

پا به ماهی، آن هم چه ماهی!

پیشاپیش از کسالت باری و بی انرژی بودن پست عذر خواهی می کنم. 

ادامه نوشته

ساعت نه و ربع که رسیدم دم در ساختمان پزشکان فکر کردم چه خوب که به موقع رسیدم و کارم سریع انجام می شود، پله ها را که بالا رفتم کم کم زنهای نشسته روی پله و تکیه زده به در مطب جلوه گر شدند و دوزاری ام افتاد که هنوز دکتر سونوگراف تشریف نیاورده، توان ایستادن داشتم آیا؟ اصلا! ولو شدم روی یکی از پله ها، صحنه ی رقت انگیزی ساخته بودیم ما زنها که هر کدام سایز شکممان با دیگری فرق داشت اما توی نگاه همه مان یک چیز مشترکی بود و می توانستیم تمام آن دو ساعتی که دکتر دیر کرد را از آن گنج مشترکمان با همحرف بزنیم.

*

شاکی ام از دکتری که مهارتش را، دقتش را، وقت گذاشتنش و توجه اش به مریض را خیلی می پسندم اما هیچ به روی خودش نیاورد که ما چقدر از کمر افتادیم و با تقویم خودمان را باد زدیم در انتظارش.

*

نوبتم که شد می خواستم هزینه ی سه برابر شده ی سونوگرافی را با کارت خوان پرداخت کنم، کارت خوان اول کار نکرد، کارتم را تغییر دادم درست نشد، منشی با کارت خوانهای دیگر امتحان می کرد و من تکیه زده به پیش خوانش می خواستم پخش زمین شوم. این هم از آن قصه های تازه است که می توانم راه بروم، کار کنم اما یک جا ایستادن، نه! اگر تکیه ندهم به جایی ممکن است مثل برج پیزا کج شوم، منتها به سمت مرکز ثقلم! خلاصه پول ته کیفم را دادم بیعانه و ساعت نوبتم را پرسیدم تا بتوانم بروم یک گشتی بزنم و به صدای گرسنگی کوچولوی درونم یک جوابی بدهم. به منشی گفتم می روم از بانک پول می گیرم و می آیم. رفتم و برگشتم و هزینه را پرداخت کردم و آمدم بنشینم، مرد میانسال چند قدم آن طرف تر از پیشخوان ایستاده بود، کمی خجالت زده روبروی من. نگاه کردم ببینم چه می خواهد، شوهر یکی از همین خانمهای پشت در بود که برای راحتی ما زنهای گرد و قلمبه رفته بود پاگرد طبقه ی پایین راهرو ایستاده بود. با کمی من و من گفت:"اگر مشکلی هست من پرداخت کنم"، جا خوردم چند لحظه فکر کردم ببینم چه می گوید، گفتم: "نه ممنون رفتم پول گرفتم"،  خیلی جدی و برادرانه گفت: "تعارف نکنید اگر لازمه من پرداخت کنم حالا بعدا حساب می کنیم"، تشکر کردم و بهش اطمینان دادم که توانسته ام از بانک پول بگیرم.

قبلا اگر بود معذب می شدم که یعنی تمام مدتی که من و منشی با کارت و کارت خوان درگیر بودیم او حواسش به ما بوده، حالا اما به نظرم دوست داشتنی می آمد که توی زمانه ای که به قول مامانم هر کسی سرش توی گوشی اش است و هوار بزنی کمک بخواهی هم معلوم نیست کسی به دادت برسد او متوجه بوده منِ تنها مشکلی دارم و خواسته کمک کند، به منی که نمی شناسد. بی تفاوتی درد بدی است، خدا را شکر که هنوز هم آدم ها به کار هم کار دارند به معنی خوبش، خدا را شکر!

 

 

پ.ن: سلااااااااااااااام به همه! چقدر دل تنگ شدیم برای با هم بودن، ممنونم که به یادم بودید، به شکلهای مختلف احوالم را پرسیدید، خوبم، خوبیم در واقع و داریم پله های آخر راه را می رویم، چهل روز تقریبا.

پ.ن: نطقم کور شده بود، چندتا پیام شما خوبان باعث شد که دوباره بنویسم، ممنونم که هستید و امیدوارم که این شبها و روزها یادتان باشد برای من هم دعا کنید.

در حاشیه*

تعداد دانش آموزان ریاضی گویا هر روز دارد کمتر از دیروز می شود، فقط در مدرسه ی ما نسبت کلاس ریاضی به تجربی همین حالا از یک پنجم هم کمتر است. دبیر ریاضی به گزارش گروه خودشان توی دفتر درین مورد صحبت می کند. دبیرها متفق القولند که همه ی بچه های گروه تجربی چه آن که نمراتش به زور به چهار و پنج می رسد، چه آن که همه ی تلاش و همتش درس خواندن است همه می خواهند بروند پزشک بشوند، شکر خدا آن قدر هم پردیس و شبانه و بین الملل و ال و بل در آمده که خیلی با انگیزه! این حرف را می زنند. دبیر زیست که هر بار گزارش تراز پسرش در آزمون های کانون را می دهد و هنوز کنکور نداده شیرینی قبولی پزشکی را مزه مزه می کند، چشم و ابرویی بالا می اندازد که بعله! پسرم تعریف می کرده توی کلاس کنکورشان دانشجوهای دانشگاه شریف نشسته اند که قصد تغییر رشته به پزشکی را دارند. بعد بحث می رود سر حقوق خودشان و ...

*

دز همین نزدیکی ما، یک زوج میانسال که هر دو دبیر ریاضی هستند با سابقه ی ده دوازده سال، نشسته اند کنکور داده اند و دانشگاه آزاد پزشکی می خوانند. یکی دیگر هست آقا بعد از کارشناسی ارشد زیست شناسی نشسته است برای کنکور سراسری پزشکی خواندن، در مهمانی ها می بینم که خیلی عادی و راحت بقیه هم که دیگر در شغل و کارشان جا افتاده اند درین مورد صحبت می کنند که اگر همین حالا شروع کنند به پزشکی خواندن باز هم ده سال دیگر اوضاعشان بهتر است، معنی این اوضاع بهتر هم تنها اوضاع مالی است. 

*

خواهرزاده ام با کلی تلاش و علاقه دندانپزشکی خوانده است، بعضی از اطرافیان دندانپزشکی که می روند می آیند بهش می گویند، به به! چه شغلی! یک دندان کشیدم فلان قدر! بچسب به شغلت!

*

دوست مامایم می گوید توی این نسل جدید پزشکان، بعضی هایشان مثل شکارچی ها می نشینند توی بخش تا یک بیمار بخت برگشته تور کنند، بعد اگر کلاس کارشان بگذارد سر این که این مریض مال من بود و مال تو نبود گیس و گیس کشی می کنند!

 *

 راستش با این که به مسایل مربوط به بازار کاری که دانش آموختگان خیلی از رشته های دیگر -که کم از پزشکی زحمت نمی کشند- دست به گریبانند ناآشنا نیستم اما کم کم حالم دارد بهم می خورد، یعنی همه چیز پول است؟ یعنی علاقه به کار هیچ جایگاهی در بین ما ندارد؟ آیا تنها ارزشی که توی کار به چشم ما می آید همان صفرهای توی حسابمان است؟ یعنی یک جامعه خوشحال، جامعه ایست که آدمهایش همه پزشک باشند؟ این که چطور زندگی می کنند؟ آیا روحیه شان به این کار می آید یا نه؟ اینها هیچ کدام مهم نیستند؟ بعد یعنی ما می خواهیم هر ساعت فلان قدر پول بدست بیاوریم که چه کار کنیم؟ بعد اگر آن کاری که ما داریم در موردش صحبت می کنیم کاریست که با درد مردم سر و کار دارد، اخلاق و روحیه ی طبابت کجای کارست؟

گویا همه چیز پول است و کلاس که به گمانم این روزها این دو تا جای قداست پزشکی را گرفته اند. یادش بخیر زمانی که پزشک حکیم هم بود.

 

پ.ن: با تمام ایرادات سریال اما دست گذاشتن روی این موضوع جسارت می خواست، آقای مدیری متشکریم!

من گر چه کمم از تو چه آکنده میشم*

یک روزهایی بوده که حالم بد بوده، دلم بهانه می گرفته و پا بر زمین می کوبیده، من اما وعده آب نبات چوبی و بستنی قیفی بهش می دادم و آرام میشده، یک روزهایی هم بوده که حالم خیلی بد بوده، بهانه گیری هایش با آب نبات چوبی که نه، با یک بقالی قاقا لی لی یا حتی شهربازی رفتن هم خوب نمیشده، همینطور مات و غمگین زل زده بوده به من. آن وقتها فهمیده ام که چقدر خوب که حالت در همان حد بهانه گیری و بدقلقلی اول بماند و فراتر نرود حتی اگر در آن لحظات فکر کنی هیچ چیزی تو را راضی نمی کند اما همین که آن قدر حالت بد باشد که بتوانی ناز خودت را بکشی و با خرد کردن پیازهایت اشکی برای خودت بریزی و به دلت بگویی الان چی دوست داری برات بپزم و مشغول آشپزی بشوی کافیست، بعد با تمام بی حوصلگی ات خودت را بنشانی پای چرخ خیاطی و لباس فیروزه ای نصفه و نیمه را تمام کنی یعنی دلت هنوز روشن است، دانه های امید توی دلت جوانه دارند. کم کم دلت هم به راه می آید، راه ها هم به دلت می آیند، مثلا دوستت تماس می گیرد که می خواهد جایی برود عید دیدنی، خانه ی کسی که تو فقط دورادور میشناسی، بعد هی با خود بی حوصله ات چرتکه می اندازی که خوب که چی؟ بعد می بینی بمانی خانه هی غصه می خوری، می روی و صاحبخانه وسط عیددیدنی یک دیس کوچک دلمه می آورد می گذارد جلوی تو، نه این که این قدر شکمو شده باشی اما همانجا می خواهی بنشینی به گریه کردن که از غیب برایت نوبرانه رسیده، یا مثلا وقتی رفته ای سرامیک کف حمام بخری اذان می گویند و تو به جای مغازه سر از مسجد کوچکی در گوشه ای از شهر در می آوری، بعد از نماز که منتظر آمدن همسرت می مانی چشمت به خانه ای می افتد که کلی گلدان بیرون درش گذاشته، انواع رز و شمعدانی و چشم باز می کنی می بینی وسط حیاط آن خانه می چرخی، صاحبخانه ای باصفا کل خانه ی قدیمی دلبرش را گلخانه کرده و هی چرخ می زنی توی حیاط و با یک حسن یوسف نازنین بیرون می آیی و فکر می کنی چه خوب که اردیبهشت شده و تو هنوز موهبت زندگی کردن داری!

 

 

پ.ن: چه خوب که این همه دعای خوب این طرف و آن طرف به گوشت می رسد توی این ماه، من تا با به حال این دعا را اینطور ندیده بودم. از دعاهای خوب خیلی کوتاه هر روزه ی این ماه اینست: "يا مَنْ يَمْلِكُ حَوآئِجَ السَّآئِلينَ..."

بعد من مانده ام توی این بخشش که می گوید: "لِكُلِّ مَسْئَلَةٍ مِنْكَ‏ سَمْعٌ حاضِرٌ، وَ جَوابٌ‏ عَتيدٌ"، فکرش هم خیلی شیرین است، من از دیروز که به لطف یادآوری آب گینه گشتم و دعا را پیدا کردم، توی خانه راه می روم و هی می گویم یعنی واقعا؟ "برای هر خواسته ای از تو گوشی شنوا و پاسخی آماده است"؟ دلم آرام نشده، می گویم شاید در کل برای هر خواسته ای خدا بلاخره جوابی گذاشته، زنگ می زنم به استاد عربی ام-برادرم- می پرسم این "مِنْكَ" مال کیست؟ مطمئنم می کند که برای هر خواسته ای که از او باشد، گوشی شنوا و جوابی آماده کنار آن خواسته است، این خاصیت خواستن از اوست، نه هر خواستنی!

پس ما چرا این را نمی دانیم؟ نمی فهمیم؟ مگر ما همین را نمی خواهیم؟ بعد برای هر خواسته ای؟ هر خواسته ای؟ هر خواسته ای؟ گوشی آماده ی شنیدن؟ پاسخی آماده؟ خداجان تو خیلی خوبی اگر بدانیم.

 

 

* ترانه رسول لبخند خدا رضا صادقی

صبح پست قبل شب شده گویا

اصلا مهم نبود که امروز آنقدر خسته رسیده بودم خانه -البته با داشتن تنها یک کلاس!- که قبل از خوردن ناهار نمی توانستم لب از لب باز کنم و جواب آری یا نه به بچه ها بدهم، مهم نبود که دل و روده ی حمام ریخته بود بیرون و خانه را خاک برداشته بود، مهم نبود که نمی دانستم من آستانه ی تحملم کم شده یا دختربزرگه یکی دو هفته است مدام غر می زند و برای همه چیز بهانه می گیرد، مهم نبود که هرچه فکر می کردم کارهای مهمانی پنج شنبه شب کی و چگونه قرار است انجام بشود نمی فهمیدم، همه چیز داشت توی یک فضای ظاهرا آرام پیش می رفت و من داشتم برای آرامش خودم اسفند دود می کردم،

عصر وقتی بیدار شدم و داشتم فکر می کردم کاش میشد باز هم خوابید، اصلا کاش میشد از جایم تکان نخورم دخترکوچیکه جلویم سبز شد با شکمی که هوس پف فیل کرده بود، خوب من هم گرسنه بودم اما از تصور تکان دادن قابلمه ی ذرت هم می توانستم پخش زمین بشوم چه برسد به انجامش، دوست داشتم بنشینم به گریه کردن! می خواستم بروم خانه ی مادربزرگی که هیچ وقت نداشته ام بگویم لوبیا پلو هوس کرده ام و لم بدهم یک گوشه، هیچ کس کاری به کارم نداشته باشد، گرسنه نباشد، کفش کتانی ورزشی اش را دوست داشته باشد یا نداشته باشد، دیکته نداشته باشد، حوصله ی هیچ کس سر نرفته باشد، ظرفها توی ظرفشویی نمانده باشد، لباس فرم کسی اتو نشده نباشد، حس نکنم وزنه ی چند تنی دارم حمل می کنم و یک کسی یک فنجان چای بدهد دستم و تزش این نباشد که من سالم هستم و باید ناشکری نکنم و قدر زندگی ام را بدانم و همیشه پشت تلفن به همه لبخند بزنم و تمام این آرزوهایم از سر خوشی زیاد است و اگر هم خسته و تنها باشم خودم خواسته ام، خوب همچین کسی وجود نداشت و مادربزرگ هم که قبل از به دنیا آمدن من به رحمت خدا رفته بود و کسی چه می داند شاید مثل مامانم فکر می کرد اگر سالم هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم و دخترکوچیکه همچنان گرسنه بود و دختربزرگه داشت شرح حوصله ی نداشته اش را برایم می داد و من با فشاری که احتمالا به زحمت هشت و نه بود برای ناتوانی و استیصال خودم اشکهایم روان بود و هنوز تمام نشده.

 

بعید می دانم به این راحتی بتوانم اما باید یک راهی باشد که گاهی آدم به خودش حق بدهد بی آن که یک والد شبیه همین عموصولته ی مهران مدیری درونش سبز شود، می ترسم از مادری کردن فردای خودم :(

 پ.ن0: هی فکر کردم کاش یک کسی بود بهش می گفتم "ببین! به من بگو اشکالی نداره، گریه کن!" دیدم همان تز "شهر باید حرم و امامزاده داشته باشد" م برای همین وقتهاست خوب.

پ.ن1: هی نمی خواستم اینها را بنویسم گفتم یک یادگاری از عموجغدشاخدار شدنم هم بگذارم :)

پ.ن2: به مقام جا نشدن در لباسهای قبلی، دوساعت یکبار به یکجایی مراجعه کردن و مشاهده ی لگد از روی لباس نائل شده ام و هنوز با هر تکانی به خودم می گویم "واقعا یعنی یکی این توئه؟"

پ.ن3: می بینید؟ حتی اینجا هم نمی توانم غرهایم را رها کنم.

واقعا صبح است ساقیا و دستت درد نکنه بابت تمام قدح هات*

بوی نم بهار توی خونه پیچیده، حالم به شدت خوبه و البته خنده داره که فاصله ی تغییر حال من از به شدت خوب به بدحالی می تونه به اندازه ی یک نیم روز باشه. یه صبح بهاریه، زود بیدار شدم، بازی ایران آمریکا رو با دخترام دیدیم، دخترکوچیکه دویده رفته یه سوت ورزشگاهی داره اون رو آورده و ایران رو تشویق کرده توی بغلم، دختر بزرگه از هیجان بالا پایین پریده تا بردیم، به لطف چند روز پیاده روی که برای خودم تجویز کردم درد کمرم خیلی بهتره، با ترس و لرز هر عصر رفتم بیرون و حلزون وار نیم ساعت راه رفتم، انگار در بهار یه عنصرهایی توی هوا هست که تو بقیه ی سال نیست، یه عناصرجادویی حال خوب کن، صبح ظرفها رو شستم، میز صبحانه چیدم، ناهار رو آماده کردم و متعجب بودم که دادم از درد کمر به هوا نرفته، برای خودم یه شیشه مربای توت فرنگی کنار گذاشته بودم، این شیشه ماده مصرفی من به هنگام خماریه، دلم نمیومده همینطوری هر وقت که شد مصرفش کنم، باید به وقت احتیاج و بدخماری یه چیز خوش عطری مثل توت فرنگی توی گنجه م می داشتم که درش می آوردم و یه کوچولو می خوردم و دست نوازش بر سر خودم می کشیدم، حالا که فصل توت فرنگی نزدیکه شیشه ی مربام رو آوردم، مخصوص استفاده ی خودم و دختربزرگه که هم ذائقه امه، صبح فکر می کنم وقتی یه شیشه مربای توت فرنگی داشته باشی، یه پنجره از آشپزخونه ت به فضای سبز جلوی خونه باز بشه، صبح که میری توی حیاط غنچه های آلبالو بهت سلام کنند و گل های گلاب مثل یه نوزاد پتو پیچ منتظر تولد باشند، با دخترات قهرمان شدن کشتی ایران رو خندیده باشی دیگه از دنیا چیز دیگه ای هم میشه خواست؟

 

بفرمایید مربای توت فرنگی به همراه تصنیف "صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن" استاد شجریان. 

زن موفق زنی است که خودش را کشته باشد

این متن را سال گذشته نوشته بودم برای جایی و نمی دانم اصلا منتشرش کرد یا نه، حالا دیروز عصر که باز تلویزیون عزیز با یک مهمان از همان مدل های زن کدبانوی تحصیلکرده و همه چی تمام گول زنک رفته بود روی اعصابم یاد این یادداشت افتادم:

 

قبل ترها، یعنی وقتی مجرد بودم و اوایل ازدواج، کنجکاو دیدن و دنبال کردن مطالبی که درباره زنان موفق در عرصه های مختلف سیاسی و اجتماعی و شغلی منتشر میشد بودم، عموما دنبال می کردم ببینم چطور زندگی می کنند و چطور مسایل را مدیریت می کنند. توی این گونه فیلم ها یا مصاحبه ها همیشه این خانم هم به کارش خیلی عالی می رسیده هم خانه و خانواده اش گرم و روبراه بوده ست. خوب! به نظر همه چیز ایده آل اما دست یافتنی می رسید، اما با گذشت زمان و بچه دار شدن و سرکار رفتن -تازه آن هم از نوع نصفه نیمه و نه تمام وقتش- دیدم این فقط می تواند یک نمایش قشنگ باشد، یعنی نمی شود یک نفر بتواند مثل آن فیلم ها و گزارشها صبح از خانه زده باشد بیرون و حسابی از خودش کار کشیده باشد و موفق درخشیده باشد و عصر بیاید خانه و از خانه بوی قورمه سبزی بیاید و بچه ها مشق هایشان را نوشته باشند و با یک چای گرم از همسرش پذیرایی کرده باشد. یعنی مدیریت این همه کار از توانایی یک انسان در عرض بیست و چهارساعت فقط یک ایجاد توقع بیجا در ادمهاییست که دارند نمایش را می بینند، یک حس تو کم گذاشتی یا القای بی مورد تو باید بتونی اینطوری باشی ست و بس!

حالا من خوب می دانم که یک قورمه سبزی پختن چقدر وقت می خواهد، بچه چقدر مریض می شود و به مادر نیاز دارد، بچه ها تازه بعد از ان که از آب و گل در آمدند ممکن است شبهای زیادی نگذارند شما تا صبح چشم بر هم بگذارید، مدیر شما ممکن است نگذارد همان روز صبح شما دو ساعت دیرتر سر کار حاضر شوید، جلسه های کاری شما ممکن ست با ساعت آمدن فرزندتان از مدرسه کاملا تداخل داشته باشد، بچه های شما ممکن است ساعتها به خاطر ساعت اضافی کار شما در خانه مجبور به تنها ماندن باشند، خیلی طبیعی ست که شما سرکار با یک دعوا، چالش یا دردسر بزرگ در طول روز سر و کله زده باشید و وقتی بر می گردید خانه حوصله خودتان را هم نداشته باشید چه برسد به همسرتان، ممکن ست شما به این دلیل که انسان هستید یک شب تب کرده باشید و فردا یک قرار مهم کاری داشته باشید و تازه بعد از آن از سوپ گرم که خبری نباشد هیچ، چندتا چشم و دهان گرسنه هم به شما خیره شده باشند و هزار تا موقعیت خانه/کار دیگر که با هم تداخل عجیب و غریب دارند و شما لابلای این دوتا سنگ که مدام در حال چرخشند له و له تر شوید.

ممکن ست کسی انتخابش همین باشد، همانطور که من با توجه به شرایطم بارها سنگینی این موقعیت را بر دوش خودم و همسرم -که دست به کمکش زیادست- حس کرده ام. ولی می دانم که من در حد وسعم تلاش می کنم و بار هیچ عنوان برتر و نمونه و موفقی را به دوش نمی کشم و نمی خواهم بکشم.

ممکن است کسی باشد که انتخابش همین باشد ولی کارگری داشته باشد و مثل این فیلمها خانه ش توسط خودش برق نیفتاده باشد، ممکن ست مادرش برایش پیاز داغ آماده کند و کودکش را وقتی مریض ست با خیال آسوده به آشنای نزدیکی بسپارد و همسرش به درس و مشق و امور بچه ها ببیشتر برسد.

ممکن ست کسی باشد که کار کند اما نخواهد نفر اول باشد و کمتر وقت بگذارد و با همان مقدار رضایت اجتماعی ش جلب شود و بیشتر به کار خانه ش بپردازد.

و خلاصه این که خیلی طبیعی ست که کسی در حد توانش زندگی کند و خوش باشد و خوشبختی اش برای خودش تعریف شود، چه لزومی دارد که خوشبختی و کمال برای ما طور دیگری تصویر شود؟ چه اشکالی دارد زنی که کار می کند بگوید کارهای خانه ش مانده یا کمک می گیرد؟ چرا باید الگوی زندگی ما اینقدر سخت و غیرواقعی باشد؟ همینست که حالا نسبت به این الگوهای عجیب و دست نیافتنی که مدام به خورد ما زنها می دهند حساسیت پیدا کرده ام. الگوهایی که نمایش زندگی گل و بلبلشان از نگاه من پوسته ی ظاهری ای بیش نیست مگر این که:

آن زن دارد به بهای حفظ این دو تا سنگر له می شود و با این همه هندوانه که جامعه زیر بغلش می گذارد صدایش در نمی آید،

یا این که پشت سر یک کمک کار بزرگ و حامی تمام و کمال -منظورم تمام وقت- در اختیار آن زن و خانواده اش هست، چیزی که توی این مصاحبه و نمایش و گزارش ها دیده نمی شود،

یا یک جای کار می لنگد و باید پای درد و دل اهالی خانه یا اهالی کار نشست،

یا این که آن زن عصای جادو دارد!

*

مساله اصلا خانه داری یا کار بیرون از خانه نیست، مساله ی آزار دهنده اینست که هی می خواهند ما را بکنند توی یک قالب از پیش تعیین شده و هی ما به هر زحمتی هست خودمان در حال تلاش برای رسیدن به ابعاد آن قالب باشیم، این قالب ها و عذابش را با عناوین قشنگ تحصیلات، موفقیت، استقلال مالی، کدبانوی ایرانی، همه فن حریف و ازین دست تحمل کنیم و گاهی اصلا خودمان هم نفهمیم که پس چرا باز هم خوشحال نیستیم؟

 

پ.ن: یک عنوان دیگر هم میشد گذاشت "دست از سر ما زن ها بردارید!"

1. توی خواب دارم حرفهای توی دلم را راحت بهش می گویم، می گویم من از اینجا بدم می آید، می گویم حالم بد می شود، تو اصلا اینها را نمی دانی، من اینجا افسرده می شوم و هزار و یک حرف دیگر. توی خواب حرفهایم را می زنم و توی دلم هم توی خواب هی می گویم واقعا داری می گویی؟ چقدر راحت حرف می زنی؟ بعد توی خواب سبک می شوم و به خودم می گویم بیا! ببین اگر همه اینها را راحت می گفتی سبک می شدی!

بعد بیدار شدم. دیدم همه ش خواب بود.

*

2. دیروز ظهر داشتم به آدمهای فامیل فکر می کردم، می چرخیدم توی آدمهای دور و برم، حواسم نبود که داشتم آدمهای بالای پنجاه شصت سال را رصد می کردم، ببینم چطور زندگی می کنند، چطور فکر می کنند، آیا نیاز دارند به اطرافیانشان، آیا آرامش می دهند به دور و بری هایشان، آیا همیشه نگرانند، آیا مدام غر می زنند، آیا فکر می کنند همه چیز تمام شده، آیا احساس ارزشمندی می کنند، آیا فکر می کنند باید بمیرند، 

به خودم آمدم که مستاصل شده بودم، یک نفر را پیدا کرده بودم که ذهنم می خواست بعد از کلی چرخیدن و ناامید شدن توی خانه اش بماند، خانم "ص" الان هشتاد سال را دارد، تازه خانه کوچکش را عوض کرده اما هفت سین قشنگی گوشه اتاقش چیده که روح زیبایی دارد، کمرش را عمل کرده و یکسالی هست که دولا راه می رود، همیشه درد دارد اما من را که می شوم نوه ی خاله ی مرحومش می بیند می خواهد بلند شود و حتما ببوسد، محبت از سر و روی این زن می بارد، خانه ش همیشه مرتب است، سلیقه اش همیشه زبانزد است حتی حالا که خودش نمی تواند کارهایش را انجام بدهد اما کوتاهی نمی کند در زنده نگه داشتن روح زندگی خانه ش آنقدر که من با این همه فاصله به خودم امید می دهم که خواهم توانست از این افسردگی که چنگ زده به زندگی همه دور و بری ها جان سالم به در ببرم.

*

3. دخترکوچیکه انگار افکار پنهان من را می خواند، من بعد از عید مدام پس زده ام افکارم را، فکرهایی که مدام می پرسید اگر مادر نباشد آیا دور هم بودنی هم خواهد بود؟ من ترسهایم را پس زده ام وقتی هی می آمد سراغم که خانه ی پدری ویران می شود اگر او نباشد، حالا من از دست فکرهایم فرار کرده ام اما دخترکوچیکه هر روز می آید از من می پرسد "همه پیر میشن؟ ما چرا پیر میشیم؟ ما اگر پیر بشیم می میریم؟" من جوابی ندارم برایش، انگار یک آینه گذاشته جلوی ذهنم می گوید تو می ترسی، دخترم به من که همینطور ساکت نگاهش می کنم می گوید: "اصلا کاش ما از اول نبودیم!"

*

4. همان ننویسم بهتر است! نباید اینقدر تلخ میشد این نوشته، اما حسنش این بود که اشکهایی که نمی دانستم وجود دارند از پنهان شدن در پستوها نجات پیدا کردند.

*

5. کاش همیشه یکی باشد که توی دل آدم شنا کند.

 

 

شاید پاک کردم فردا پس فردا....... این چیزها هم نوشتن دارد آیا؟

دیروز باز نشسته بودم کنج کاناپه، بی رمق برای انجام هرگونه فعالیتی، دوباره دهان چمدان باز بود و لباسهای چرک و تمییز در کنار هم زل زده بودند به خانه، پتوها و ملحفه های نشسته و شسته ی باقیمانده از اتاق تکانی روی مبلها می رقصیدند، ماشین لباس شویی داشت کار می کرد، دلم برای غذای کم چرب خودم تنگ شده بود و صبح به عنوان یک فریضه ی واجب خورشت کرفس بار گذاشته بودم و بین همه کارهای نکرده ای که توی ذهنم داشتند با هم کشتی می گرفتند با سندروم برگشتن به خانه دست و پنجه نرم می کردم، آماده بودم یک روضه ی مفصل بنویسم اما تصمیم گرفتم محلش نگذارم، مطمئن بودم شنبه صبح من و یکی دوتا دوست دیگرم به هم زنگ خواهیم زد و با هم همدردی خواهیم کرد و از دست راه و چمدان و دوری و هزار تا چیز دیگر که نالیدیم به فکر یک دیدار تازه خواهیم افتاد تا زود همه چیز یادمان برود و بشویم همان پرنده ی خانگی و جیک جیک کنان به زندگی ادامه بدهیم! اگرچه حالا این کار را نکرده ایم، هر کداممان با خودمان می گوییم بگذار محلش نگذاریم این حرفهای تکراری همیشگی را.

از ادب به دور است که آدم از سفر برگردد و به جای خوشحالی کردن برای خوش گذرانی هایش، برای تمام شدن همه چیز بزند زیر گریه. من هم که بی ادب نیستم پس باید بگویم که چه خوشحالم وقتی برگشتم بوته ی گل گلاب حسابی برگ کرده بود و نسترن یکباره کلی شاخه تازه در آورده بود، درخت آلبالو هم جان گرفته بود انگار و البته انار که در طول زمستان از زندگی دوباره اش کلا قطع امید کرده بودم شاخ و برگی بهم زده. حالا می شود پنجره ی آشپزخانه را باز گذاشت تا صبحها هوای بهار توی خانه بپیچد، به بچه ها حسابی خوش گذشته آنقدر که حاضر نبودند به خانه برگردند، خوشحالم که مفهوم خانواده را دارند می فهمند و وقتی مثلا آنها حواسشان نیست و من به آقای همسر می گویم دوست ندارم برگردیم خانه، از آن پشت ها یکی شان داد می زند "من هم!"

این وسط هیبتی بهم زده ام! توی لباسهایم جا نمی شوم و مانتوهای سایز بزرگ خواهرم را امانت گرفته ام، باشد که فردا که می روم مدرسه ملت از دیدنم شوکه نشوند :)

 

کلی حرف دارم، باید مجبور کنم خودم را به نوشتن و الا همینطور هی دور خودم می چرخم. حالا این باشد سلامی و سال نو مبارکی با دوستان، امید که پر از خیر و برکت باشد برای همه.

شاید باید دوباره بنویسم، زود زود بنویسم.

وقتی این روزها صبح که می شود دلم می شود اندازه یک دریا، یک دشت، یک آسمان با آفتابی بهاری، کنج خانه ای که کسی کمر جمع کردن خرده ریزه هایش پخش و پلای هر گوشه اش را ندارد می شود امن ترین جای دنیا که به من گرمی می دهد و آرامش. حالا می شود دراز کشید و حضور کس دیگری را هم توی این خوشبختی حس کرد وقتی تق تق تق در می زند که من اینجایم. 

اما غروب که می شود، هوا که تاریک می شود، شب با یک کوله بار سنگین از راه می رسد، آدمهای خانه هر کدام خسته و کلافه می گذرانند تا وقت خوابشان بشود و وقت بیخوابی من، وقت شراکت من با یک سکوت سهمگین تنهایی که می تواند من را توی خودش غرق کند و تلاش ترحم برانگیز من دست و پا زنان خسته و خسته ترم می کند.

شاید باید دوباره بنویسم، شاید هم باید منتظر بهار بمانم، بهاری که آفتابش هر روز دیرتر از دیروز غروب می کند.

 

 

پ.ن: از تکه های بیادماندنی دختر کوچیکه این که امشب بر خلاف هر شب که با خواهرش می روند بخوابند، پدرش گفت برود بخوابد (خواهرش عصر چرتی زده بود و کاملا سرحال بود)، با تعجب خاصی قانون همیشگیش را گفت: "مگه من بدون کسی خوابم می بره؟" 

بله خیلی واضح است که آدم یک وقتهایی اصلا دلش نمی خواهد که تنها بماند.

پ.ن: یک پرستار کوچک پیدا کرده ام که هر روز دارد فرشته وار یک پیام برایم می آورد از دنیای پاک کودکانه اش. یک حمایت کوچک که به اندازه کل دنیای بزرگ دلگرمم می کند. دختری که وقتی نماز می خوانم می آید کنارم، کمی سرش را روی بازویم می گذارد، گاهی نوازشم می کند و از روی چادرم دستم را می بوسد و می دود می رود به دنیای بازی و کودکی. گاه گاه هم با سوالهای قشنگش، با توصیه های مادربزرگی اش ذوق زده ام می کند. خدایا شکرت!

وسط پیاده رو، یک پله می خورد. پیرزن با چادر رنگیش دست به زانو جلوی پله ایستاده بود، فکر کردم داره پارچه های مغازه کناری که روی پله پخش بود رو نگاه می کنه که تا چشمش به من خورد دستش رو دراز کرد سمتم، گفت "ننه کمکم کن!"، یه لحظه موندم که آیا می تونم یا نه منم باهاش میفتم، که دیگه مکثم طولانی نشد و دستش رو گرفتم و با زحمت زیاد یه پله ی شاید چهل سانتی رو اومد بالا، همونجا لب پله هم وایستاد به دعا کردن که ایشالله دستت برسه به ضریح، گفتم مادرجان یه کم برید جلوتر از عقب نیفتید یه وقت، با یه لبخندی گفت: "زنده موندن ما به چه درد می خوره دیگه؟"، همینطور که داشتم با سر خداحافظی می کردم گفتم: "نگید اینطوری حاج خانوم، شما برکتید" و با خودم فکر کردم آیا بچه هاش و نوه هاش قدرش رو می دونند؟

تا ته پیاده رو داشتم به حرفش فکر می کردم، این حرف برای من خیلی آشناست، بابا زیاد این رو می گفت، با نگاهش، رفتارش و گاه گاه هم به کلام. این فکرش برای من خیلی سنگین بود، آزارم می داد، تا ته قلبم رو میفشرد، حس می کردم دیده نمیشم، براش مهم نیست که پشتوانه ی ماست، براش مهم نیست که ما به بودنش نیاز داریم، فقط به بودنش. نه کار کردنش، نه فعالیتش، نه هیچ چیز دیگه.

اما حالا یه کم آروم ترم، حالا که دیگه فهمیدم پیری همین نزدیکیه، درد و بیماری و فراموشی و خیلی چیزهای دیگه همین نزدیکی هاست و هر کدوم می تونه یه آدم رو از قله ی توانمندی به دره ی ناتوانی پرت کنه، من هم گاهی به همین ها فکر می کنم و باهاشون همدلی می کنم، دعا می کنم برای وقتهای ناتوانیم، حالا توی کفه ی دعاهام به غیر از آرزو برای سلامتی و زندگی و موفقیت و این جور چیزها یه بخشی هم هست برای پیری و افسردگی و مرگ حتی. این احتمالا یعنی پذیرفتن زندگی به شکل واقعیش اگرچه بعضی وقتها به نظرم دوز این افکارم به خاطر از نزدیک دیدن خیلی از این چیزها زیاده.

 

 

با همه اینها، دوست دارم یادم بمونه که حتی اگر پیر باشیم، بی دندون باشیم، موهامون سفید و کم پشت باشه، لرزون و ناتوان هم شده باشیم، زشت و چروک هم شده باشیم، برای بچه هامون، نوه هامون می تونیم قوت قلب باشیم، می تونیم پناه امن عزیزامون باشیم، می تونیم راهنما و امید دل آدمهای دور و بر باشیم به کلام حتی، خدا توی همه ی برهه های زندگی آدم چیزهایی قرار داده برای پویایی، برای خود زندگی که دعا می کنم چشم دیدنشون رو همیشه به ما مرحمت کنه.

 

*

پ.ن: گرم شده دستم انگار :))

سبز سبزم ریشه دارم!

دوباره دارد سریال خانه ی سبز پخش می شود، هرشب بچه ها قول می گیرند که فردا اجازه داشته باشند بازپخشش را ببینند و می روند می خوابند، من می نشینم یا از درد لگنمجبور می شوم دراز بکشم روبروی مبل و میوه ای برای آقای خانه پوست کنم و باز دوباره این سریال دلنشین را ببینم. 

دوباره سفر کردن به جایی که سالهاست نرفته ای، دیدار دوباره آدمهایی که یک روزی با آنها رفت و آمد داشته ای، دوباره راه رفتن توی فضایی که مدت هاست تجربه اش نکرده ای و حتی دوباره دیدن فیلمی که زمان زیادی از دیدنش گذشته همه و همه یک حس خاصی برایم دارند. انگار اینطوری عمر رفته و تجربه های اندوخته و تفاوت نگاه و تغییرهای نامحسوس را بهتر می شود درک کرد. این باز دوباره دیدن وقتی چند سال دور بودم از اینجا خیلی سنگین و هجوم آور و شکننده بود برایم، تغییر کردنهای خودم و اطرافم در هر مورد کوچک و بزرگ به چشمم می آمد، شاید همین شد که اینقدر دقیق شدم روی این موضوع، هر بار که می آیم تهران، هر بار که بعد از مدتی خانواده یا آشنایی دور را می بینم یکی از چیزهایی که ذهنم را درگیر می کند مقایسه تصویر ذهنی قبلی ام است با آنچه که آن روز هست، یا توجه به حسیست که هر کدام بعد از مدتی که جایشان خالی بوده حالا در من ایجاد می کنند. اینست که یک وقتها می گویم کسانی که نزدیک خانواده هستند، توی کشور خودشان زندگی می کنند، یا کلا به آنچه که علقه ای دارند نزدیکند شاید هیچوقت فرصت نکنند فکر کنند که چه صدای محکم برادرشان برایشان دلگرمی است، فقط می فهمند که دلشان گرم است، من بعد از مدتی صدایش را می شنوم انگار دارم جرعه جرعه محبت توی صدایش را می نوشم وقتی با اشاره و کنایه حال کودک درونم را می پرسد، بعد تا ساعتها می توانم شارژ باشم ازین اتفاق ساده، حتی باتری قلبم هم یک وقتها گوشه اش درصد پر شدنش را می زند!

حالا همه این داستانها روی دلم مانده بود یک طرف، دیدن دوباره خانه ی سبز یک طرف دیگر. تازه می فهمم آن وقتها چقدر حرفهای این فیلم را نمی فهمیده ام که حالا خوب می فهممشان (و چه بسا 20 سال دیگر همین فکر را در مورد الان داشته باشم و از رییس سازمان تقاضا دارم بیست سال دیگر مجدد ما را مفتخر به دیدن این فیلم تاریخی کند!)، هر بار یک نکته هایی دارد که توی دلم به افتخار فیلم یک کف مرتب می زنم.

دیالوگی به این مضمون: "تو فکر می کنی چه چیزایی یه قورمه سبزی رو خوشمزه می کنه؟ به نظر من چیزی که یه غذا رو خوشمزه می کنه فقط اون چیزهایی نیست که توش می ریزن مثل سبزی و گوشت و لوبیای قورمه سبزی. چیزایی دیگه هم هستند که باعث میشن یه غذا خوشمزه بشه، مثل خاطره! خاطره های دور هم بودن موقع خوردن اون غذا."

من با گوشت و خونم می فهمم این دیالوگ را، وقتی تمام تلاشم برای درست کردن یک قورمه سبزی برای دو نفر -زمان دانشجویی و غربت- آن قدر بی نتیجه ماند تا فهمیدم من توی طعم قورمه سبزی دنبال خانه و آدمها و فضایی می گردم کهدست من نیستند تا به خورشتم اضافه کنم، مثل سبزی نیست بگردم ازین فروشگاه به آن فروشگاه چند برگ جعفری پیدا کنم بلکه طعم بی نظیر همیشگی برایم کمی تداعی بشود و همینطور طعم عید و طعم دید و بازدیدهای خسته کننده و طعم سلام همسایه بفرما یک کاسه آش و طعم خیلی چیزهای دیگر.

برای خوشمزه شدن دوباره غذایم مجبور بودم دوباره خاطره بسازم، خاطره های تازه ای که دوباره به غذای من طعم بدهند. یا حتی مجبور بودم با یک چیز دیگری خاطره بسازم که به فضای دور و برم بیاید، شاید آن وقتها یک ساندویچ همیشه ماهی م*ک دو*نالد برای خودش جایگاه بهتری داشت چون توانسته بود خاطره های تازه تری بسازد. این دوباره ساختن ها کار ساده ای نیست اما یاللعجب از قدرت انسان که می تواند و زمین خدا که بزرگ است و دنیا برای بهره ی آدم رنگارنگ.

 

خلاصه که زنده باد خانه ی سبز و اوصیکم به خانه ی سبز و انشالله خانه هایتان همیشه سبز!

 

 

 

پ.ن: این پست را از دست ندهید، با تمام اما و اگر و شایدهایی که همه مان می دانیم اما این قدم هم گلی است که ما در حد توانمان می توانیم به سر خودمان بزنیم.

شاید بشود امسال عیدی به بچه های دور و برمان وسایل، لباس یا اسباب بازی ایرانی هدیه بدهیم. خلاصه یک کار سبز بکنیم.

 

گر از تو خموشم از فراموشی نیست*

داشتم خوش و خرم راه می رفتم برای خودم، نمی دانم یکباره چه شد؟ حس کسی را دارم که زیر پایش خالی شده، از همان ها که توی کارتونها می دیدیم، موجود بی نوا حواسش نبوده که مثلا دارد روی یک پل پوسیده روی دره ای عمیق راه می رود و یکباره یک چوب از زیر پایش در می رود و بعد از چند ثانیه ی کش دار که حاکی از عمق دره است صدای به آخر رسیدنش توی دره منعکس می شود و او تازه متوجه فاجعه می شود، 

کاش دوباره مثل همان کارتونها چشم باز کنم ببینم که تا انتهای پل را دویده ام، مثل همان ها حتی اگر چوبهای پل تا آخر فرو بریزند من جان سالم بدر ببرم، از این خالی عمیق، ازین هیچ بزرگ.

*

اخیرا فرصت شده ست فیلمها و عکسهای بچه ها را مرتب کنم، خیلی از فیلمهایشان را در جریان خالی شدن لیوان چای توسط دخترک روی لپ تاپ از دست داده بودیم اما به یمن خانه تکانی که از کشوهای توی کمد و قفسه سی دی ها شروع شد چند تا سی دی پیدا کردم که گویا روزگاری از ترس همین اتفاق یک سری از فیلمها را درشان ذخیره کرده بودم و بماند که بررسی همین سی دی ها کار خانه تکانی را معلق کرد و فقط سی دی ها تکانده شدند. من که توی هیچ فیلم و عکسی نیستم چون عکاس و فیلمبردار همیشه خودم بوده ام، اما صدای من هست، توی همه شان، یک صدای مادرانه و پرانرژی، صدایی که شوق مادریش به خستگیش می چربد چوب می دانم پشت تمام شادمانیش چه خستگی وحشتناکی خفته بوده، اما صدا پر از انرژی و آرامش ست، با حوصله ای دارد از غرولند بچه ها فیلم می گیرد و با آنها حرف می زند که برایم ناآشناست، خوب گوش می دهم به صدا، به اطمینانش، به گرمایش، به عشقش، به حوصله اش، به باورش. بعد مدام از خودم می پرسم یعنی این صدا، صدای منست؟ کجاست آن گرما و آرامش؟


* رباعی از استاد شفیعی کدکنی :رفتی تو و بی تو ذوق می نوشی نیست/ کاریم به جز سکوت و خاموشی نیست/دانی تو و عالمی سراسر دانند/گر از تو خموشم از فراموشی نیست

خود مرا بچین که رسیده است!*

حالم این روزها مثل میوه ایه که مدتی به شاخه ای از یک درخت آویزون بوده، ازش تغذیه می کرده، کنار برگهاش خوش بوده، هر بادی هم می وزیده از شاخه ش کنده نمیشده، بعد یکباره حس می کنه رسیده و باید کنده بشه، کمی از درخت خجالت میکشه اما دیگه فکر می کن وقتشه، منتها بلد نیست، از این که بیفته و دردش بیاد کمی می ترسه، کمی مردده اصلا! یک نسیمی، بادی، سنگی از یک پسرک شیطون یا در بهترین حالت دست مهربون باغبون رو لازم داره.

حال من، بغض کوچک توی گلوی من، حرفها و خطابه های بیشمار توی سرم، همه دغدغه های همون میوه ست که مدام از خودش می پرسه آیا میشد با اون نسیم چند وقت بیفتم؟ به خودش جواب میده که اون موقع هنوز نرسیده بوده! هی با خودش حرف می زنه که اگر چیده نشم چی میشه؟ یعنی می پوسم اینجا؟ به خودش امید میده که باغبون حتما حواسش هست! باز ترس برش می داره که نکنه هنوز خوب نرسیده باشم و بعد از افتادن پشیمون بشم؟ باز از اول رشدش رو بررسی می کنه و به خودش دلداری میده! یا با خودش میگه نکنه باد بیاد و خوشحال خودم رو رها کنم و بعد خوراک مور و ملخ بشم؟ یا هزار و یک شاید و اما و اگر دیگه که توی سرش میره و برمی گرده.


*به یاد شعر سهراب: اندوه مرا بچین که رسیده است...

دنیای رنگی دوست داشتن

یکی از دوستهایم سفارش کاموا داده بود، بعد از تمام کردن شال و کلاه برای پسرش حالا می خواست برای همسرش کلاه ببافد، چند ماهی ست خانه نشین شده، باردار ست و به خاطر شرایط نامساعد جسمی ش باید استراحت کند، من هم که از خدا خواسته منتظرم کسی مرا به پارچه فروشی یا کاموا فروشی بخواند، امروز شال و کلاه کردم و خودم را رساندم به آن مغازه رنگین طبقه پایین پاساژ، اول یک دل سیر ویترین را نگاه کردم، کامواهایی که مدتهاست آنجا جا خوش کرده اند و صاحب مغازه خیلی هایشان را دیگر ندارد اما آن چینش زیبای رنگین را دوست دارم بی ان که هدف مشخصی داشته باشم.

بعد رفتم توی مغازه، توی مغازه کاموا فروشی به غیر از کاموا چیزهای دیدنی زیادی هست برای دیدن، من این مغازه را خیلی دوست دارم، کسی کار به کار خریدارها ندارد و یک جمع دوستانه گاهی بین آدمهای غریبه حول محور یک کلاه یا ژاکت درست می شود، زنها معمولا تنها نیامده اند، کسی کاربلد کنارشان هست که می توانند مدام از هم بپرسند این چطوره؟ رنگش بهم میاد؟ چندتا اندازش میشه؟ خیلی دخترونه نیست؟ این طرحش شلوغه؟ و زنهای تنها هم کارشان زیاد سخت نیست، کافیست به یک خانمی بگویند نظرت چیست، -کسی هم نباشد زن صاحب مغازه معمولا کنار دست شوهرش هست و زن و شوهر هردو خیلی هم واردند- و خلاصه او هم یک چند تا سوال بپرسد: برای چی می خوای؟ چند سالشه؟ سبزست یا سفیده؟ و بعد نظر کارشناسی ش را بگوید.  امروز خانمی خیال کرد که من خیلی  بافتنی سرم می شود و بی مقدمه پرسید به نظر شما این کاموا برای بچه دوساله خوبه؟ پرسیدم پسره یا دختر گفت پسر. و من گفتم که به نظرم این کامواهای سفید خالدار یشتر مناسب نوزادی است و کامواهای آن طرف مناسب ترست، نگاه زن چرخید به آنطرف و چشمهایش برق زد و من این راز را فهمیده بودم که او یک محبوب دوساله دارد که پسر هم هست. همینطور که این حرفها توی آن محیط کوچک رد و بدل میشد فکر کردم این زنها که آمده اند کاموا بخرند، به غیر آن ها که شغلشان اینست البته، همه شان یک عشق کوچک، یک دوست داشتن در دلشان دارند، مادربزرگی که جلوی پیشخوان مغازه دارد دوتا کاموا را انداز و ورانداز می کند برای نوه ش و در همان لحظات ساده مدام به صورت سرخ و سفید معصوم دوست داشتنی اش فکر می کند، دختر جوانی که با دوستش آمده و دارند ناشیانه به ستون پیشنهادی خانم صاحب مغازه برای شالگردن مردانه نگاه می کنند و مشورت می کنند که چه طرحی هم قشنگ است و هم سنگین، من که با دیدن کاموای خوشرنگ زغالسنگی، سورمه ای بدجور هوس کلاه مردانه بافتن به سرم زده، یا زن میانسالی که دارد می پرسد چند تا کلاف برای ژآکت دخترانه کافیست و هی این کلاف سرخابی را می گذارد کنار خاکستری و قهوه ای و مطمئنا در آن لحظه دارد به صورت دخترش فکر می کند که کدام رنگ زیباترش می کند، پیرزنی که با آن قد خمیده دارد به بقیه مشورت می دهد و می گوید پارسال برای نوه م از همین بافتم سه تا برای ژاکت و یکی هم برای کلاه کاموا برد، همه ما ساده نیامده ایم توی این مغازه، دلمان برای کسی می تپیده و می خواستیم این دوست داشتنها را با میل و کاموا رج به رج ببافیم و تن دلبرمان کنیم و حظش را ببریم.

*

به خانم مغازه دار می گویم "این کلاف یکیش برای کلاه مردونه بسه دیگه؟" با لبخند می گوید: "بستگی داره که چه کلاهی بخواهی سرش بگذاری!" و بعد چهره گیج من و خنده خانم که "از اون لحاظ!" :))

*

عکس هم از نت.

از سری نیازمندی ها

به یک جارو و خاک انداز احتیاج دارم، که همه کارهایی را که با علاقه انجام می داده ام اما حالا از چشمم افتاده است را جمع کنم و دوباره خالی کنم توی کاسه چشمم!


یک قصه بیش نیست غم عشق و وین عجب/ کز هر زبان که می شنوم نامکرر است*

عمه های آقای همسر خانواده های به شدت مذهبی و سنتی ای دارند، قوانین خاصی بینشان حاکم ست و اصولی دارند که یک مذهبی معمولی شاید با چند جلسه نشست و برخاست تازه دستش بیاید، مثلا سبک احوال پرسی خانم های نامحرم با آقایان در یک چهارچوب خاصی ست و من با تمام باورهایم باز همیشه حس می کنم باید حواسم را جمع کنم که خیلی خارج از عرفشان کاری انجام ندهم! این ها را مقدمه گفتم که بگویم با تمام قوانینی که بین زن و مرد نامحرم دارند رابطه زن و شوهر تویشان خیلی خیلی پررنگ ست، یعنی دقیقا چیزی که در برداشت اول اصلا انتظار نمی رود. مثلا شوهر عمه ها با زحمت با آدم احوالپرسی می کنند اما کاملا راحت شوخی های کوچک در باب رابطه تو و همسرت با شما دوتا می کنند. توی این خانواده ها که بعضی هایشان حالا عروس و داماد هم دارند بعضی از زن و شوهر ها سر سفره از یک بشقاب غذا می خورند و مثلا برای راحت تر بودن یک نفر دیگر یا مسایل دیگرٍ سرسفره از این در کنار همسرشان نشستن چشم پوشی نمی کنند و البته این را هم بلند اعلام می کنند که من از کنار زنم تکان نمی خورم، تازه نمی گویند زنم، اسم همسرشان را با احترام زیاد و اگر سید باشند با پیشوند بی بی هم می گویند. یا مثلا آقایان در یک طرف مجلس گرم صحبت باشند و تو برای عوض کردن لباس فرزندت دنبالش بروی آن سمت حتما برایت دست می گیرند که مثلا دلت برای شوهرت تنگ شده! یا اگر سیب نصفه توی بشقاب کسی باشد می گویند این را نگه داشته برای همسرش و از گلویش پایین نرفته! فرق هم نمی کند که تو در دوران نامزدی باشی یا بازنشستگی اینقدر این دوست داشتن زن و شوهری برش تاکید می شود که ناخودآگاه فکر می کنی لابد باید همینطور باشد!

آخرین قصه این مرغ عشق ها که معمولا داستانش آنقدر برای همه شیرینست که همینطور دهان به دهان هم می چرخد اینست که همین چند وقت پیش یکی از عمه ها از سفر کربلا برگشته بوده و برادر همسرم که اتفاقا خیلی هم خجالتی ست به دیدنش می رود، دم در ایستاده بوده و برای روبوسی دست دست می کرده که همسر عمه جان- که حالا داماد هم دارند- می گوید اگر تو خجالت می کشی بگو من به جای تو هر چقدر بخواهی بی بی را می بوسم! این را هم در یک جمعیت مهمان اعلام می کند و همه هم به لپهای سرخ عمه می خندند. مطمئنم که اگر کمی برادرزاده معطل می کرد آقای "ح" بی رودربایستی دست به کار هم میشد.

یک وقتها به نظرم می آید شاید درست نباشد نمی دانم، اما آنقدر این روزها از یکنواختی روابط می بینیم، آنقدر از دورشدن به مرور زمان می ترسیم، از بی تفاوتی ها و بی مهری های اطراف و اکناف می شنویم، از محبتهای اینطوری ابراز نشده رنج می بریم که دیدن همین صحنه ها خودش کلی انرژی می دهد به زن و شوهرهای دیگر. جوان تر ها شاید بخندند اما همین ها برایشان کلی آموزش هنر ابراز محبت ست، آموزشهایی که با بهانه شرم و حیا هیچوقت بیان نمی شوند، جوانهای خانواده می بینند که دو نفر با تمام تفاوت ها و عدم تفاهم هایی که کم و بیش شاهد بوده اند سالها در کنار هم مانده اند و هنوز هم را دوست دارند، امید کمی نیست برایشان، حتی برای آنهایی که ازدواج نکرده اند و مدام از سوتفاهم و جدایی می شنوند، یک امیدی که اگر عشقهای ناب تا آخرین لحظه فقط توی قصه ها باشد اما این دوستی های دیرین، صمیمی و عمیقٍ تا همیشه وجود دارد.

*

پ.ن: جای یکی از دوستانم خالی که یک همسر بسیار تودار دارد همیشه وقتی ازین قصه های می شنود به شوخی ادای خودکشی از خودش در می آورد!

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند!

ما خیلی وقتها اخبار رو از شبکه press tv نگاه می کنیم، خیلی تفاوتها بین این شبکه خبر صدا و سیما که برون مرزیه با اخبار معمول صدا و سیما برای درون مرز وجود داره، خیلی خبرها اونجا پخش میشه که اینجا پخش نمیشه، خیلی بحثهای آزاد دونفره هست که جاش توی شبکه های داخلی خالیه، خیلی مسایل بازتر مطرح میشه که اینجا نمیشه خیلی مستندهای جذاب هست که اینجا دوبله و پخش نمیشه و خوب همه اینها می تونه دلایلی داشته باشه مثل نوع مخاطب و سیاستهای فلان و بهمان اما با تمام خوبی ها و قوتهای این شبکه یک فرق هست که خیلی برای من آزار دهنده ست و تفاوت نوع پوشش مجریان زنه. مجریان خانم می تونند مانتوی رنگی -گاها حتی با استین کمی کوتاه- بپوشند، با یک روسری رنگ و وارنگ و براق ست کنند، کفشهای پاشنه فلانقدری بپوشند با یک شلوار دمپا، یک آرایش ملیح داشته باشند. اینها مجریان خبری هستند گزارشگرهایی که مثلا از بناهای تاریخی ایران یا مسایل دیگه داخلی گزارش تهیه می کنند که خیلی حجاب های بازتری دارند علاوه بر این که خیلی حرکات و سکناتشون هم با مجریان عصا قورت داده اخبار خودمون متفاوته، یعنی گاهی با خودم میگم الانه که گشت ارشاد جلوی این خانومه رو در حال تهیه گزارش مثلا توی بازار تجریش بگیره!

من با پوششون کار ندارم، ازین تناقض بدم میاد، ازین دو رویی. بالاخره اگر مبنا شاد و قشنگ بودن که خوب چه دلیلی داره که مجری های داخلی بنده های خدا مقنعه بپوشن که تا کمرشون میاد و روسری و مانتوی گل منگلی ندارن؟ اگر مبنا حجابه چطوره که اشکالی نداره گزارشگرهای اونطرف موهای رنگ کرده شون بیرون باشه و یه خرمن آرایش داشته باشند و مانتو تنگ و آستین کوتاه مجری خبری هم مساله ای نیست؟ بالاخره یعنی چی؟ 

اینطوریه که هرچی واعظان محترم در محراب و منبر جلوه می کنند اثر نمی گذاره.

*

پ.ن: شاید بگید من بدبینم اما اگر ببینید متوجه میشید که گزارشگرهای خانمی که ایرانی نیستند پوششون خیلی مناسب تره از کسانی که ایرانی هستند.

دورها آوایی ست که منتظرم مرا بخواند!*

این چند روز که بگذرد حتما با خودم مهربان تر می شوم، این چند روز که دستها و پاهایم از برفی که دیروز می بارید هم سردتر بودند کنار بخاری و زیر پتو، هر کس می نشست کنارم می توانستم با یک قالب یخی از زیر پتو غافلگیرش کنم و دستهایم را به صورتش بکشم. 

این روزهای تلخ زنانه همراه شده بودند با خبرهایی که مثل خودم سرد بودند، از کار آقای همسر تا کار خودم، مدام به خودم می گفتم سرمان سلامت اما لبخند به صورتم بر نمی گشت، تقصیر خبر نبود ایراد از یک جایی درون من بود و الا کار چه ربطی دارد به این استرس درونی که شب هی بیدار بشوم و پاورچین بروم سراغ اتاق بچه ها و توی همین چند قدم جدی جدی به گازگرفتگی فکر کنم، بعد بخاری را چک کنم مبادا گاز بچه ها را بگیرد. 

دارم هی گزینه می چینم روی میز ببینم با کدامشان چشمهایم برق می زند، فر زیر گاز که برای خودش یکپا کمد شده را دیروز ریختم بیرون، پشیمان شدم بدجور، اگر میشد حبوبات و ماکارونی ها و قالب های ژله و ظرف های یکبار مصرف را همانجا رها کنم می کردم اما مجبور بودم مرتبشان کنم تا شاید زندگی از یکجایی لابلای همانها به من چشمک بزند، نزد لامصب، خیاطی های نیمه کاره، جلیقه نصفه مانده، خانه به شدت محتاج به اتاق تکانی و کمدهای آقای ووپی و هزار تا کار دیگر هم روی میز است اما چاره کار این ها نیست، هیچ کدام این غول سیاه درون من را تسلیم نکرده، باید باز هم فکر کنم، باید یک پنجره ای باشد که باریکه نوری بتاباند به چشمهای این غول نامید و دودش کند برود هوا، به قول مادربزرگ آنت باید بگردم پنجره را پیدا کنم تا نور مرا روشن کند، نور که باشد حتما من هم با خودم مهربان تر می شوم.

*دورها آوایی ست که مرا می خواند (ُبیشه نور-سهراب سپهری)

هولاهوپ یا همان حلقه خودمان

اگر دنبال یه تفریح ساده برای خودتون و بچه تون هستید، یه تحرک ساده و هیجان انگیز داخل خونه که سر و صدای زیادی هم به جز خنده های خانوادگی نداره حتما هولاهوب رو امتحان کنید.

بعد از استخر بردن بچه ها و حظ وافر دخترها به خصوص دخترکوچیکه، رفته بودم یک مغازه لوازم ورزشی که هوس کردم به یاد بچگی و با هدف کاهش وزن یه دونه ازین حلقه های رنگی بخرم، بعد فکر کردم خوب کوچیکش رو هم برای دخترها بگیرم که با هم مشغول باشیم.

حالا هر روز یکی دوبار و گاهی حتی با مشارکت آقای پدر همه مون در حال نرمشیم! اولش که حلقه رو سر هم کردیم و انداختم دور کمرم داشتم فکر می کردم عمرا چیزی از مهارت کودکیم باقی مونده باشه و حالا حالا ها باید سعی کنم تا بتونم این حلقه رو دور کمرم نگه دارم و با تعجب و حیرت فراوان دیدم که نه! می تونم این کارو بکنم، حالا نه مثل بچگی اما نیازی هم به تلاش زیاد نداره. حالا با مشارکت دختربزرگه داریم حالتهای مختلف رو باهاش امتحان می کنیم. 

حتما امتحان کنید و لذت یه ورزش سالم و یه دور هم بودن خوشمزه خانوادگی رو ببرید.


عکس از وبلاگ مدرسه مامانها


پناه می برم به نور، به امید

امان از وقتهایی که کفگیر روحیه می خورد به ته دیگ، حتی اگر خودت را بنشانی و کلی نصیحتش کنی، با زبان خوش از دلخوشی های کوچک و بزرگ آب بسازی و بریزی توی دیگ باز هم تلاش کفگیر در مبارزه با ته دیگ نافرجامست، هی قابلمه را می خراشد اما جز تکه های سیاه نیم سوخته چیزی بالا نمی آید، هی این روان را به هم می زند اما جز سر و صدا هیچ چیز دندان گیری نصیبش نمیشود، جز یک تشویش آرام زیرپوستی با همان صدای زمینه ی خرت خرت!
*

پ.ن: خواهرم رفته بود کیش، داشت از سفرشان برایم حرف می زد، از خریدهایش هم، طبق معمول سبد دختر و نوه ش پر است، داشت برایم از کیفی که برای دخترش خریده حرف می زد و تی شرتی که برای نوه ش. من با تمام مادربزرگی م دلم خواست، من که خودم گاهی این خریدها را از طرف خواهرم یا مامانم انجام می دهم و می دهم بهشان تا هدیه بدهند. حالا یک بچه شش هفت ساله در من بغض کرده بود و هرچه مسخره بازی برایش در می آوردم همانطور لب ورچیده مانده بود، زمان برگشته بود عقب، به بیست سی سال پیش و یک مجموعه خاطره از سفر و سوغاتی و هدیه و لبهایی که از غرور حتی ورچیده هم نمیشدند، آنقدر مغرور که حتی خودش هم باورش میشد دلش چیزی نمی خواهد. این جور وقتها بدجور از مادری کردنم می ترسم.
*
پ.ن: خوب که به این پست نگاه می کنم می بینم اصلا اصل قضیه چیز دیگری بوده و ما زنها اگر شده 99 تا حرف را گفته باشیم به این راحتی به اصل ماجرا که صدمی است نمی رسیم.

راه نوری*

صبح دخترک داشت بو می برد که من تعطیل هستم و خانه می مانم، بچه ها کمی که آماده شدند، شال و کلاه کردم و زدم بیرون برای پیاده روی و سپردمشان به آقای همسر تا تحویل سرویسشان بدهد، دو روز است که سرویسی شده اند و برای خودشان می روند و می آیند. برای خودم دلی دلی رفتم پیاده روی، یک مجموعه بزرگ روبروی خانه ی ما هست که مال یک شرکت بزرگ است، اطراف این مجموعه که ساختمان های ورزشی و دانشگاهی و شرکتی و مقدار زیادی هم فضای سبز و زمین خالی دارد و دیوار کشی شده، یک پیاده روی سه- چهار متری ست که جان می دهد برای پیاده روی. اگر قصد کنی که کامل چهار ضلع مجموعه را دور بزنی حدود چهل و پنج دقیقه طول می کشد. قبلترها که خانم همسایه نی نی دار نشده بود با هم می رفتیم و کلش را دور می زدیم اما حالا تنهایی حسش نیست، یک ضلع را می روم و برمی گردم، خوبیش اینست که در تمام اوقات شبانه روز و به خصوص صبح ها و عصرها آدمهای دیگری هم آمده اند برای ورزش، خانمهای خانه دار عموما و من چقدر خوشحال می شوم برایشان که همچین امکانی برایشان فراهم ست و استفاده می کنند. یکی از لذت های پیاده روی هم برای من سوژه قرار دادن همین پیاده روهاست، مثلا خانمی که پا به سن گذاشته و چادر مشکیش را زیر چانه گره زده و با کتانی سفید تند و تند راه می رود، خانمی که کودک چند ماهه ش را گذاشته توی کالسکه و با کسی که بسیار شبیه اوست و احتمالا مادرش است آهسته قدم می زند، حاج آقایی با موهای سفید کم پشت که لباس ورزشی پوشیده و همراه حاج خانم با چادر رنگی آمده پیاده روی و گُله گُله خانم های جوان و میانسال که هی حرف می زنند، از رژیم های لاغری بگیرید تا مهمانی دیشب و هزارتا حرف دیگر که از کنارشان هم که بگذری متوجه می شوی، می خندند و راه می روند. قبلا که من هم رفیق راه داشتم وقتی برمی گشتم همسرم می گفت به گمانم بیشتر کالری را شما در حرف زدنتان می سوزانید تا راه رفتنتان، راست هم می گفت، بس که وقت خوبی بود برای این که تمام فکرهای نصفه و نیمه ذهنت را با یک دوست بریزی بیرون، با هم دردودل کنید، غرغر بزنید و بعد هم به همه شان بخندید.

خلاصه امروز هم هوا عالی بود! خنک و دلچسب، ریه هایم سر حال آمدند، همیشه این جور وقتها از فکر زندگی در پایتخت ترس برم می دارد.

* اسم یکی از خیابان های کناری این مجموعه آیه الله نوری است، مردم به این مسیر پیاده روی می گویند راه نوری! اوایل که می شنیدم فکر می کردم لابد کهکشان راه شیری برادری هم دارد به اسم راه نوری :))

1. چمدان سفر هنوز نرفته بود طبقه بالای کمد دیواری، آقای همسر زمزمه رفتن را شروع کرد، خواستم مخالفت کنم که به هوای همان زیارت کوتاهی که ممکن ست نصیبمان شود لب گزیدم و ساکت شدم. جنس سفرهای این طرفمان البته کاملا فرق می کند، اینقدر هوایی نمی شوم که تا سه روز گیج بزنم، همسرجان هستند و لذت راه و جاده و چای فلاسکی و دو تا بسته پفکی- که در حالت معمولی قدغن است- و یکیش می رود عقب برای بچه ها و یکی هم برای من و آقای همسرست، پاورچین پاورچین از کنار بچه ها حاضر شدن و زیارت سحرگاهی و بعد نان تازه و یک صبحانه دلچسب و اینها را هم دارد اما وقتی رسیدیم خانه سریع چمدان را جمع و ماشین لباسشویی را پر کردم و دستور دادم که چمدان را از جلوی چشمهایم دور کنند! هنوز هم روحم توی جاده سرگردان ست و راه شهر و خانه ی خودمان را گم کرده بینوا. 
*
2. از خوبی های سفر هرچه نباشد یکیش بی خبری ست، اخبار تعطیل می شود و من دو روز تمام به زنی فکر نمی کنم که روز تعطیل در کارگاه مشغول به کار بوده و بعد آتش و ...
*
3. فردا دوباره ترم جدید مدرسه شروع می شود اما دریغ از ابسیلون اشتیاق که برای رفتن سر این کلاس داشته باشم، مدیرمان اصلا حالش خوب نیست، خیلی وقتها نیست، وقتهایی هم که هست آنقدر درد دارد و نزار است که دلت نمی آید از مشکلات کلاس ها و راه حل و اینها با او حرف بزنی، خلاصه همینجوری شیرازه مدرسه دارد از هم می پاشد. 
*
4. چه کار خوبی کرده شبکه آموزش، یک مدت شبها برنامه مشاعره داشت، خیلی خوب بود، خیلی بهتر از این سریالهای آبکی، حالا هم برنامه قندپهلو که برنامه شعر طنز است، برای ما که اگر تلویزیون را خاموش کنیم چشمهای همسرجان می رود روی هم فرصتی ست که نیم ساعتی را شعر گوش کنیم و بخندیم، با هم!
*
5. بوی عید می آید، نه؟ نرگسهایی که پارسال کاشته بودم و گل داده بودند امسال نمی دانم چرا اینقدر دیر کرده اند، تازه یکیشان دارد غنچه می کند. من هم امروز یک دسته 2 تومنی نرگس برای خودم خریدم!
*
6. خیلی معلومست که این پست صرفا جهت باز شدن زبان بنده بود؟
*

طفلی به نام شادی
دیرست گم شده است!
با چشم های روشن براق،
با گیسویی بلند، به بالای آرزو!
هر کس از او دارد نشان، 
ما را کند خبر!
این هم نشان ما، 
یک سو خلیج پارس، سوی دگر خزر!

استاد شفیعی کدکنی

لالی زنانه

بلاخره یکی پیدا شد توضیح بده که چرا بعضی وقتها اینقدر حرف برای زدن دارم، داریم، دارند!

در مقایسه با حرفهایی که زنها توی دلشان دارند اصلا نمی شود گفت که حرف می زنند.

مبر ظن کز سرم سودای عشقت/ رود تا بر زمینم استخوان هست*

من آدم ناشکری ام، تعارف که نداریم خودم می دونم که خیلی وقتها اگرچه زبانی غر نمی زنم ولی توی دلم خیلی زیرآبی شاکی ام از همه چیز، حالا اونهاییش رو هم که با دست و زبان میگم بماند، حالا من، همین آدم ناشکر زیاد پیش میاد که در یک لحظات خاصی، با یک اتفاق ساده، با دیدن یک صحنه معمولی، با یک خوشحالی پیش پا افتاده یا حتی یک غم بزرگ که باعث میشه جور دیگه ای دنیا رو نگاه کنم ممنون میشم از بودنم! همون لحظه میخوام بپرم بغل خدا و بگم مرسی عزیزم که من تا رسیدن به اینجا زنده بودم! بودم اصلا! بودم و ازین دنیای بزرگ این تیکه کوچیک سهم من شد و درکش کردم!

همین امشب که بچه ها خیلی خیلی زود گرفتند خوابیدند، همین امشب که گشتم توی فایل های صوتیم و یک آهنگ سنتی برای خودم گذاشتم و بافتنی م رو گرفتم دستم، به درخواست دختربزرگه که از توی تختش ازم خواست برم کنارشون باشم، چراغ راهرو رو روشن کردم که اتاقشون کمی روشن بشه و کنار در نشستم که نور کافی داشته باشم و در حالی که می بافتم گوش می کردم "مرا خود با تو سری در میان ست/ وگرنه روی زیبا در جهان هست" همون لحظه ها لبریز بودم از شکر، از آرامش اتاق، از دیدن فرشته هام که معصومانه خوابیده بودند، از سایه روشن خونه ی ساکتمون، از شعر سعدی، از زمزمه ی خودم، از جلیقه م که به نصفه راه رسیده و از همه مهم تر این که هنوز هستم و غیر از نعمتهای دور و برم می تونم برای خودم شعر بخونم، گوش بدم، فکر کنم و لذت ببرم، کاری که جاش خیلی توی زندگی این روزهام خالیه، شکر که فرصت دوباره دارم براش.

روانشناسی دوری

درسته که وقتی بر می گردم در و دیوارو بغل می کنم، درسته که بهشون میگم ببخشید یه هفته ازتون دل کندم و رفتم ولی وقتی میام کلی باید نازشون رو بکشم تا دوباره من رو تحویل بگیرن یا در اصل خودم دوباره عادت کنم، یعنی مثل خمیری که یک هفته تو یه قالب دیگه بوده و حالا در اومده باشه و رفته باشه تو یه قالب دیگه هی باید خودم رو کج و معوج کنم، هی اضافات این طرف و اون طرف رو بگیرم، هی به خودم زمان بدم تا بشم دوباره آدم این خونه و این قالب و این زندگی. 

روز اول که عمرااااا بتونم به کسی از دوستهای این جا زنگ بزنم، اصلا انگار هیچوقت دوست نبودیم، اصلا یادم نمیاد مدل روابطمون چه شکلی بوده، دوست دارم توی غار خودم باشم مدتی و با خاطرات خوب یا حتی حرص و جوشهای توی سفرم مشغول باشم، بعد می بینم که این توی غار بودنم داره زیاد میشه به زور بلند میشم یه سر میرم توی شهر می چرخم، به زحمت گوشی رو بر می دارم و احوال دوستی رو می پرسم و از همه موثرتر صفحه وبلاگم رو که رفیق روزهای تنهایی اینجامه باز می کنم و به دوستهای این خونه سر می زنم و خلاصه ازین کارها تا یه کم یخم باز میشه و دیگه بدین ترتیب هندوستان یادم میره! (همون هندوستانی که وقتی توش بودم صدبار گفتم کاش نمیومدم اصلا!)

دقیقا همین پروسه رو وقتی میرم تهران دارم حالا با مدت زمان کمتر چون سابقه و ریشه م اونجا بیشتره و نیازی نیست برای اخت شدن دوباره زحمتی بکشم بس که در و دیوار آشنان، این میره و اون میاد و زنگ میزنن و ...

خلاصه فکر کنم تمام کسانی که کمی از خانواده، شهر یا کشورشون دور هستند کم و بیش این پروسه رو می گذرونند. بد هم نیست، مجبور میشی به علایقت، به اهمیت روابطتت، به چیزهایی که روحیه ت رو عوض می کنند اشراف پیدا کنی و مدام به خودت کمک کنی تا هی تو هر مرحله جا نمونی و بعد که حال کودک درونت خوب شد خیالت راحت شه و بگی "خوب! این هم از این دفعه که به خیر گذشت!"

*

پ.ن: خسته شدین از بس از دوری و حواشیش حرف زدم نه؟ ببخشید دیگه! بدجور درگیرشم.

پ.ن: دخترها روزهای آخر هی میگفتند کی میریم مهد؟ کی میریم پیش دوستامون؟ کی میریم خونمون؟ بعد که شنیدن باباشون داره میاد دنبالمون گفتند واااای! چه زود! آروم گفتم به همین زودی دچار تناقضات دوری شدین مادرجان! هرجا باشید دلتون یه جای دیگه خواهد بود.