برای کودکم تا بعدها بداند این روزها چگونه می اندیشیدم

بالغ شدی گوشه قلبم

روزی که شروع به نوشتن این وبلاگ کردم، تو یک نطفه 56 روزه بودی و در باورم نمیگنجید که یک روز داستان بالغ شدنت را اینجا بنویسم.

مدتها بود که خودم را آماده کرده بودم که بزرگتر شدنت را جشن بگیرم، ولی از تو چه پنهان، دوری اجباری پیش آمده، بزرگترین ترس من برای این روز بزرگ بود.

و خدا چه مهربانامه با من تا می‌کند. اکنون و همیشه

یک تعطیلی خوب، یک کنار هم بودن طولانی و آغاز روزهای بعد از بلوغ تو.

حالا اینجا دلم میخواهد برایت بنویسم که این دوره هرچقدر دردناک، هرچقدر پر از حس و حالهای عجیب و غریب، ولی دوران طلایی‌ست.

بدن تو سالم است و این بشارتی بی نظیر است.

وقتی به روزهایی برسی که ترس از یائسگی به سراغت خواهد آمد، قدر این روزها را بیشتر خواهی دانست.

دختر بی‌مانندم!

لطفا یادت بماند که در این روزهای خاص تصمیم عجولانه و احساسی مهمی برای زندگیت نگیری

لطفا یادت بماند که تاریخ‌های این روزها را به خاطر بسپاری و چند روز قبل از آن، اگر عصبانی و یا ناراحت بودی به خودت حق بدهی

از نظر بدنی خودت را تقویت کنی

به تغذیه‌ات اهمیت ویژه بدهی 

خودت را نوازش کنی

به دیگرانی که از شرایط روحی تو متاثر می‌شوند این موضوع را تذکر بدهی و اجازه ندهی این تغییر هورمونی شدید، روابط طولانی مدت یا کوتاه مدت تو را تحت تاثیر قرار دهد.

به بدنت احترام بگذار و 

و بدان که آغوش مادرت همیشه و همواره بی هیچ محدودیتی متعلق به توست.

+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۰ساعت 12:57  توسط نسرین  | 

  

سلام مادر عزیزم این نامه برای قدردانی از توست

ای عزیزتر از جانم تو همیشه مرا حمایت میکنی و تشویقم میکنی که کار هایی که خوب است را انجام بدهم

تو همیشه در درس هایم،سوال هایم و تمام کارهایم کمکم میکنی و آدمی هستی که تمام هستی مرا فرا گرفتی

من همیشه تو را الگوی خودم قرار میدهم و قبل از اینکه هر واجی (کوچترین واحد صوتی)را به زبان بیاورم اول به تو فکر میکنم و فکر میکنم تو اگر اینجا بودی (زمان هایی که نیستی مثل خونه دوستام)دوست داشتی و به نظرت درست بود که من این حرف را بزنم یانه.

میدونم کسی که گفته بهشت زیر پای مادران قطعا لطف مادرش را دیده

چون اگر هیچ حرفی را قبول نداشته باشم این حرف را قبول دارم

دوستت دارم بهترینم

با تمام قلب،تن و وجودم

باران مشعریان

 

01/09/99

 

پ.ن : باران عزیزتر از جانم! خواندن این نامه حال دلمو امروز خوب که نه عالی کرد. خدا رو هزار بار برای داشتنت شکر میکنم

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم آذر ۱۳۹۹ساعت 10:8  توسط نسرین  | 

جفت یک آورده ای توی سن و سال

یازده سالگی سن جالبی باید باشد

سن آغاز دوران ویژه بلوغ 

سه شب پشت سر هم برایت تولد گرفتیم

شب اول سه نفری ، بیرون از خانه مشترکی که نداریم

شب دوم با من و خانواده مادری

شب سوم با پدرت و خانوداه پدری

تردید ندارم که شب اول ، برایت شیرین ترین شب تولدهای سه گانه ات بود

تردید ندارم که بودن ما کنار هم برایت از هر هدیه ای شیرین تر است

تردید ندارم که وقتی قبل از فوت کردن شمع هایت ، چشمهایت را بستی ، آرزو کردی این جمع ، خانه مشترکی هم داشته باشد و پدر و مادرت را هر روز با باز کردن چشمهایت در کنار هم ببینی

میدانی بارانم

در تمام دنیا ، گروههایی هستند که کارشان برآورده کردن آرزوهای کودکان است و من از اینکار بسیار لذت میبرم

بعد وقتی میبینم عمیق ترین آرزویِ عزیزترین ِ کسانم را نمی توانم برآورده کنم، غمی به بزرگی عالم در تن و جانم خانه میکند.

گوشه قلبم!

گاهی اوقات یک اشتباه، تاوانی دارد به اندازه تمام عمر

حتی اگر از نیمه راهِ اشتباه ، برگشته باشی ، آثار آن تصمیم نادرست تمام عمر با تو خواهد بود.

شاید بعدها مرا به خودخواهی محکوم کنی

شاید با خودت فکر کنی پدر من ، ارزشش را داشت که مادرم زندگی مشترک با او را به خاطر من بپذیرد

ولی هزار دلیل در قلب من است که شاید اگر تو را خوب تربیت کرده باشم ، یکایک آنها را بفهمی و مرا محق بدانی.

که البته این محق دانستن تو، چیزی از اندوه من نمی کاهد.

اندوه گرفتن لذت مدام همزمانی دیدار ما.

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۹ساعت 15:59  توسط نسرین  | 

موز اگه سیاه شده باشه،  دوستش نداره و نمیخوره

دعواش کرده بودم، شدید

و حق با من بود

بعد از دعوای طولانی ، رفتم میوه شستم و آوردم

پوست کندم و دور ازش نشستم و خودم مشغول خوردن شدم و اون هم بشقاب به دست شروع به خوردم میوه هاش کرد

پرتقال و کیویش رو که خورد، من میوه هام تموم شده بود و زیر چشمی نگاش میکردم

نوبت موزش بود

موزی که سیاه بود

یه لحظه از ذهنم گذشت ، الان موز سیاه رو میخوره 

چون در موضع ضعفه

چون من دعواش کردم و این میوه ها ، بهانه آشتی هستند

چند ثانیه نگاش میکردم و توی دلم میگفتم : نخورش لعنتی

به خاطر دعوای چند دقیقه پیش از مواضعت کوتاه نیا

عقب نشینی نکن.

 

 

 

نکرد

نخورد

دلم آروم شد.

+ نوشته شده در  شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۸ساعت 22:10  توسط نسرین  | 

بیست و پنجمین روز تیرماه سال حادثه بزرگ بود(88) ، من پس از طی یک دوره بارداری بسیار نرمال ، کم کم به استقبال در آغوش کشیدنت می رفتم.

آن روزها جوان تر بودم و تجربه مادری کردن نداشتم و چیزی از  روزهای سخت و شیرین ، ناب و تکرار شدنی مادرانگی نمی دانستم.

یادم هست 5 ساعتی که در اتاق انتظار ، منتظر نوبت جراحی بودم هم غیر از یک کنجکاوی عمیق و ژرف برای دیدن دختری که در بطن پرورانده بودم نداشتم.

ساعت پایانی و لحظات رفتن رو به اتاق عمل هم ، حس غالبم ، ترس بود ، بیشتر ترس از برنگشتن؛ نه ترس از رویارویی با بزرگ ترین تغییر ممکن در زندگی یک انسان

و بعد اولین آغوش ، اولین بوسه ، اولین نگاه ، اولین بو کشیدن ، اولین شیر نیوشاندن به تو ، اولین لمس کوچکترین انگشتن دستهات ، اولین نوازش از رستنگاه موهات تا نوک بینی و هزار اولین دیگر ، روزهای نخست را ، شیرین و شیرین تر می کرد ؛ شاید اگر درد شیردهی نبود آن روزها طلایی ترین روزهای مادرانگی بود.

روز سوم اما ورق برگشت ، من بودم و کودکی که خواستنش را گفتن نمی توانست و شیره جانم را نمی نوشید و یک بند گریه میکرد.

حدود 12 ساعت طول کشید تا به کمک دکتر بفهمیم ، طعم انتی بیوتیکهای مصرفی موجود در شیر مرا دوست ندارد و خوب می داند حتی اگر گرسنه است نباید به چیزی که دوست ندارد ، گردن بنهد.

بعدها هی گذشت و هی گذشت و کم کم من خام در مواجه با تصمیمی قرار گرفتم که دنیایم را کامل تغییر داده بود، همیشه ازدواج و پیدا کردن مردی که دوستش بدارم را بزرگترین تغییر زندگیم می دانستم(تبدیل شدن از من به ما) ولی زهی خیال باطل.

مادر شدن لااقل در چند سال اول ، برابر بود با تبدیل شدن از من به یک وسیله برای رفع نیازها، آموزش ، پرورش و ... یک موجود دیگر : سفری از من ، از یک زن ، از یک انسان ،به مادر بودن و دیگر هیچ

چه روزهایی که در حساس ترین لحظات شغلی ، در غمگین ترین لحظات زندگی و در هر ترینی که بوجود می آمد ، من مهم ترین موضوع ذهنی ام ، گوارش باران بود.

حالا از آن روز درست ده سال می گذرد و تو امروز به دنیای دو رقمی ها پا گذاشته ای و من احساس میکنم نسبت به ده سال پیش ، هزار ساله ام ، آموختی و آموختانده ای مرا ، بچگی کرده ای و بزرگ کردی مرا ، خام بودم و امروز هرچند هنوز ادعای پختگی ندارم اما حداقل تو مرا به فهم نادانی رساندی .

امروز بی تردید بزرگ ترین دارایی منی ، بزرگترین امید من و بزرگترین هدف من برای بهتر بودن.

روز تولدت ، روز استحاله من است و تبریک گفتنی ترین روز به من و تو.

روزمان مبارک.

 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸ساعت 9:18  توسط نسرین  | 

قلب بیرون از تن من : باران!

امروز روز جهانی کودک است  و من هیچ هدیه ای را ارزشمند تر از نوشتن یک نامه برای تو پیدا نکردم.

این نامه در سن چهل و یک سالگی و با کمک دوستانی که غالبا خود مادر یا پدر هستند برای تو نوشته شده تا بعدها بدانی زمانی که کودک بودی ، من به عنوان مادرت و دوستانم به عنوان فرزندی برای آینده جامعه ، دوست داشتند چه چیزهایی را برایت بنویسم.

میدانم ، زمانی که تو به بلوغ عقلی و تحلیلی برسی ، من و دنیای اطراف تو ، تغییرات زیادی کرده ایم ، تغییراتی در حدود دگرگونی باورها .

اصلا بعید نیست که توصیه های امروز ما در گذر زمان تغییر کند ، اما تلاشم بر این است که پیشنهاداتی بدهم که ناخن زمان رخسارش را نخراشد:

  1. هیچ انسان، پدیده ، اتفاق یا ماجرایی به طور کامل خوب ، یا به طور کامل بد نیست. هر چیزی مثل یک سکه کاملا دو رو دارد . پس برای هیچ اتفاقی هر چقدر بد ، بسیار غمگین نشو .     مهم این است که تو در اتفاقات بد ، دنبال خوبی هایش بگردی و به خودت فرصت این را بدهی که از طرف دیگر اتفاق ، استفاده کنی ، روحت را بدین وسیله آرام و آسیب را آنقدر کم کنی که بتوانی دوباره و با قدرت بیشتر شروع کنی.سعی کن جنبه های زیبای افراد ، پدیده ها و اتفاقات را پیدا کنی. 
  2. تو همین طور  هستی زیبا و قابل ستایشی. خودت رو بشناس و دوست داشته باش و سعی کن که اگه چیزی را در خودت دوست نداری ، خودت تغییرش بدی.
  3. هیچ چیز بهتر از حقیقت نیست و هیچ موفقیتی، ارزش گذشتن از راستی و درستی را ندارد.
  4. زندگی مسابقه نیست؛ زندگی فرصت تجربه هاست و هیچ تجربه ای به بزرگی شادیها نیست. بخند ، شاد باش و شادی کن ولی بدان که شادی هم ارزش دروغ گفتن ندارد.
  5. خط قرمزت را در زندگی عقل و خرد خودت بگذار. هر چیزی بر خلاف عقل بود را کنار بگذار و تنها و تنها بر اساس خرد ، تصمیم بگیر و عمل کن. خردورزانه زندگی کن، خردورزانه عاشق شو ، خردورزانه بجنگ و خردورزانه تسليم بشو. اين خرد در مقابل احساس نيست؛ در مقابل انبوهي از خطوط قرمز ديگر مانند مذهب، خرافات، مامانم گفته و ... است.
  6.  براي حركات و رفتارهاي خودت ، همیشه ، برنامه قابل دفاع و هدف گذاري آگاهانه داشته باش.
  7. این کلمه ی" خوشبختی " که بسیار میشنوی ، مفهوم ثابتی ندارد ، برای هر کس یک شکل خاص و یک جور احساس رضایتمندی درونی ست . پس سعی کن بفهمی که چه چیزهایی به تو این احساس رو خواهند داد ، برای رسیدن به اون احساس تلاش کن و با استفاده از ثروتی که به اسم "زمان " در اختیار توست ، خوشبخت شو.
  8. رویاهایت را دنبال کن. رویاها تنها چیزهایی هستند که فقط و فقط در ذهن تو وجود دارند و تو اگر بتوانی به آنها برسی  ، علاوه بر خودت ، دیگران هم از دیدن نتایجش شگفت زده خواهند شد ولی اگر در رسیدن به آنها ناکام بمانی، تا آخر عمر افسوس نرسیدن به آنها را خواهی داشت. اگر چیزی راواقعا میخواهی باید قاطعانه برایش تلاش کنی و هرگز تسلیم نشوی.
  9.  برای خودت احترام قائل باش. شان خودت را در تمام رفتارها ، گفتارها و کردارهایت در نظر بگیر و هر کاری  را که خواستی انجام بدهی ، قبلش به این موضوع فکر کن.
  10. دایره دوستی هایت را تا جایی که میتوانی بزرگ و بزرگ تر کن و همه چیز و همه کس را دوست داشته باش ، اما برای نزدیک شدن به دیگران و نزدیک کردن دیگران به خودت ، حساس و با دقت عمل کن .
  11. برای بهبود شرایط انسان هایی که در مسیر زندگیت قرار میگیرند موثر باش،  بدون فدا کردن خودت. مهارت کمک کردن و کمک پذیری را در خودت پرورش بده.
  12. اصول اخلاقی مانند وفای به عهد و پیمان ، رعایت انصاف و عدل ، پرهیز از دروغ و ... را در هر مکان و زمان رعایت کن و این گفته کانت را همیشه به خاطر بسپار که: " رفتاری را داشته باش که بخواهی آن رفتار ، چونان قانونی برای همگان اجرا شود"
  13. بی دلیل و نامستند گفته ها را نپذیر و بی دلیل و نامستند حرافی نکن.
  14. به آدمهای اطرافت (دور و نزدیک ، آشنا و غریبه ) انرژی بده ، نقاط خوب و مثبتشان را ببین و متذکر شو ، ما به میزان ظرفیتی که برای پیشرفت و خوشحالی دیگران فراهم می کنیم ، پیشرفت خواهیم کرد.
  15. ذهن ات را برای به دست آوردن درک درستی از وقایع، پرورش بده. پرورش ذهن ، بدون مطالعه ، کنکاش و تحقیق ، شدنی نیست. آزاده و آزاد اندیش باش. هرگز از یاد گرفتن و خواستن خسته نشو .
  16. عشق و هنر را جدی بگیر. هنر اگر صرفا برای سرگرمی و وقت گذرانی نباشد ، احساسات و عواطف تو را برای بهتر زیستن و پدید آوردن دنیایی قابل تحمل تر ، کمک خواهد کرد؛ همین گونه است : عشق.
  17. زمین را به قدر راز نهفته در سنگها و آسمان را به قدر راز نهفته در کهکشان ها ، خوب ببین ، بشنو و از آن یاد بگیر.
  18. سعی کن کمتر از منابع زمین استفاده کنی ، تعداد جانداران روی زمین زیاد و منابع محدود است ، زمین را تا جایی که میتوانی کمتر آلوده کن و مثل یک مادر برایش احترام قائل باش.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 11:32  توسط نسرین  | 

امروز نه ساله میشوی

روزی متفاوت

آخرین روزی که شمعی یک رقمی را فوت خواهی کرد و تعداد سالهای عمرت از انگشتان دو دست کمتر است.

این روزها عاقلانه و سنجیده رفتار کردنت بیش از هر صفت دیگری رخ نمایی می کند.

کلاس والیبال میروی و از علاقه ات به نظم در کارهایت و رفتن الزامی به کلاسهایت متعجب میشوم.

موضوع جدا زندگی کردن من و پدرت را مدیریت کرده ای.

همچنان رقص و هنرپیشگی از علایق اصلی تو هستند و        

روز به روز زیباتر میشوی.

 

 

 

پ.ن:

سن شرعی خوب نیست.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۷ساعت 9:24  توسط نسرین  | 

در جهان آدمهای بسیاری هستند که آدمهای بسیاری را آزار می دهند. به سختدلی ترک ميکنند، به کلام زخم می زنند، به جد روحشان را مي خراشند و در سیاهی رهاشان می کنند....
از زمانی که شبها موهای نرمش را نوازش میکنم و دورترین افقهای روبرویم بلندی پیشانیش است، آنقدر لالایی میگویم تا صبح روز بعد میشود و همچنان بيخوابم و همواره دوستش دارم، از زمانی که پای ديدن هر دلدرد و جمع شدن اشکهای نو در چشمان براقش قلبم درد می گیرد، دلم ميخواهد بروم یقه تک تک آدمهای جهان را بگیرم، خوب تکانشان بدهم، به هر کدامشان بگويم تو اصلا می دانی تا زمان باليدن این آدمی که آزرده ای، که درد جاری کرده ای در جسم و جانش، که کامش را تلخ کرده ای به سنگین ترین بغضها؛ هیچ می دانی برای بالیدن این آدم، زنی چند شب بیدار مانده؟ برای بزرگ کردنش چند بار بر بالينش اشک ریخته؟ چند بار تا عمق جان با دیدن لبخندش روشن شده؟ هیچ می دانی برای به دنیا آوردن انسانی که وجود و حضورش را چنين ساده می پنداري چقدر درد، برای داشتن و پروراندنش چقدر امید، برای ساختن و سپردنش به دنیای آدمها چقدر نیرو و آرزو مصرف شده؟ تو لابد هیچ نمی دانی که چنین می توانی...

نوشته شده توسط آیدا

+ نوشته شده در  یکشنبه ششم اسفند ۱۳۹۶ساعت 15:8  توسط نسرین  | 

اي هفت سالگي
اي لحظه ي شگفت عزيمت

قبل از تو هر چه بود لحظه های شگفت انگیز آموختن و تجربه بود

لحظه های شاد کودکی

بعد از تو كه جاي بازيمان ميز بود
از زير ميزها به پشت ميزها
و از پشت ميزها
به روي ميزها رسيديم
و روي ميزها بازي كرديم و قول میدهیم که نبازیم رنگ تو را ای  هفت سالگی

بعد از تو نیز ما به هم و یادگاریهایمان خيانت نمی كنیم
ما هر چه را كه بايد
به دست خواهیم آورد
ما  چراغی در دست به راه خواهیم افتاد
و ماه ،ماه ماده ي مهربان هميشه در آنجا میماند
در خاطرات كودكانه ي يك پشت بام پر از گل 

                                                           برداشتی آزاد از شعر هفت سالگی فروغ

+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۵ساعت 9:4  توسط نسرین  | 

حدود شش سال تمام گذشت.

از روزی که اولین دندان توی لثه های قشنگ و تازه ات رخ نمود تا دیروز که وقتی از مدرسه برگشتی بلافاصله تلفن زدی و خبری که مدتهای مدیدی بود منتظرش بودی رو به من دادی و گفتی که بلاخره افتاد.

مباااارکت باشد گوشه دل من.

==============================================================

باران شیرین زبان من این روزها شعر هم میگه:

1)

خدا چیک چیک بارون

خدا خورشید خندون

خدا هوای تازه

خدا برفو میسازه

خدا رنگین کمونه

خدا چه مهربونه

2)

باران آبی تر

ابر آبی تر

خورشید روشن تر

ماه ماه تر

3)

خدا باران آفریده

خدا ابر آفریده

خدا رنگین کمان است

خدا چه مهربان است

+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 22:45  توسط نسرین  |