Lilypie Kids Birthday tickers شازده كوچولو
این وبلاگ برایم روزنه ای بود به دنیای یزرگ شازده کوچولویم....خانه ای بود که سبب شد دوستانی متفاوت بیابم ....دوستانی که از آنها بسیار آموخنم...

این خانه  تصویرهایی به یاد ماندنی از کودکی پسرم برایم دارد . دوست داشتم این خانه را ...

اما زمان اسباب کشی من رسیده بود و من خبر نداشتم ...ممنونم که صاحبخانه خبرم کرد...

آدرس خانه ی جدیدم : http://armani84.blogsky.com

 

پ.ن: دوستی به اسم ندا پرسیده بود آیا پسرکم هنوز کلاس شطرنج می رود؟

 نه ، کلاس شطرنج نمی رود ... در خانه با پدر یا با کامپیوتر بازی می کند ... باید انتخاب می کردیم با توجه به زمان و کلاسها ....و در نهایت موسیقی و زبان انگلیسی دایمی شدند  بسکتبال هم از تابستان امسال اضافه شده...شاید روزی شطرنج را هم آکادمیک ادامه دهد...

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۴/۰۵/۲۶ساعت   توسط مامان دریا  | 

خدای مهربان و بخشنده را هزاران هزار بار شکر و سپاس که تنبلی چشم شازده کوچولوی من درمان شد... و در تمام روزهایی که نگران این موضوع بودم به این هم فکر می کردم که تا میتوانم در این باره به مادرها اطلاع رسانی کنم در مورد  تجربه ای که پشت سر گذاشتم ...

  1. مدیریت خوب در این بحران و هر بحران دیگری خیلی موثره...
  2. تنبلی چشم یا به علت مشکلات مادرزادی مثل انحراف چشم ایجاد می شود و یا ناشی از ضعیف بودن چشم و نادیده گرفتن آن است، چنانکه در مورد پسر من بود...
  3. برای پیشگیری از این بحران، توصیه ام این است که به معاینات مهدکودکها و مدارس اکتفا نشود و حتماً پیش از سن دبستان  حداقل یکبار – حتی اگر هیچ علایمی دیده نمی شود- کودک را پیش چشم پزشک ببرید...
  4. در صورت ضعیف بودن چشم، و تجویز عینک، حتما و حتما عینک استفاده شود ساختمان چشم پیش از ده سالگی تکامل می یابد... و  عدم برخورد صحیح با مشکلات مربوط به‌آن منجر به معضلات دایمی خواهد شد ... (این توصیه هایم از آن جهت است که در یک سال گذشته به مواردی بر می خوردم که مثلا مادر یا پدر بچه از عینک زدن بچه در جمع دیگران و یا بستن چشم خودداری می کردند!!!!!!!! و متاسفانه در موردی شنیدم که خانواده ای به عروسی دعوت بودند عینک بچه را قایم کرده بودند تا بدون عینک به جشن برود و کودک بعدا گریه کرده بود که عینکم کو....من با آن خوب می بینم...)
  5. بهترین شیوه درمان برای تنبلی چشم، بستن چشم سالم به مدت سه چهار ساعت در روز است. حتما از پدهای مخصوص این کار که دور تا دور چشم چسب میخورد و هیچ نوری وارد چشم سالم نمی شود استفاده شود... متاسفانه برخی عینک فروشیها، پدهایی ارایه می دهند که از دسته عینک وارد می شود و روی شیشه عینک قرار می گیرد . چشم پزشک آرمان این موارد را نمی پذیرفت و تاکید بر استفاده از پدهایی داشت که هیچ نوری وارد چشم سالم نشود...
  6. اگر تنبلی ناشی از ضعیف بودن چشم هست استفاده مداوم از عینک و بستن چشم ، هر دو ضروری است ... اطلاع داشتن فامیل و دوست و همسایه بهتر است از اینکه بخواهیم با پنهان کردن موضوع، در انجام توصیه های پزشکی کوتاهی کنیم.... باور کنیم که این مورد از آن مواردی است که زود دیر می شود...
  7. اگر بچه ای که تنبلی چشم دارد موهای بلندی دارد که روی صورتش و چشمهایش می ریزند ( با توجه به اینکه خردسالان گاه از بستن موها و سنجاق زدن و ...خودداری می کنند) به نظرم برای مدتی باید بیخیال موی بلند شد و سلامتی دراز مدت کودک به زیبایی موقتی آن ترجیح داده شود لطفاً... گاه موهای بلند کودک روی چشم تنبل می ریزد و عملا چشم تنبل را روز به روز تنبلتر می کند...
  8. به هنگام بستن چشم سالم، برای چشم تنبل فعالیتهایی تعریف شود... در این مورد علاقمندی های کودک در نظر گرفته شودد...چشم پزشکان و اپتومتریستها ، بازیهای رایانه ای – به خصوص بازیهایی که نیازمند به هماهنگی چشم و مغز و دست است - را توصیه می کنند...
  9. بازی رایانه ای قدیمی  Tetris  در این زمینه توصیه می شود که به راحتی قابل دانلود و نصب بر روی گوشیهای موبایل و تبلتها است ...از بازی های جدید، بازی Candy Mania در این زمینه جذاب و مفید می باشد...
  10. همچنین بازیهایی مثل بازی نقطه – خط،  و نیز نقاشی و رنگ‌آمیزی به ویژه رنگ آمیزی دفترهای شطرنجی با رنگ های تند مثل نارنجی ، قرمز ، سبز، بنفش، ....مفید خواهد بود...
  11. اگر کودکی که تنبلی چشم دارد ، بعد از مدتی درمان شد؛ فکر نکنید که مشکل حل شده ، از آنجا که ساختمان چشم تا ده سالگی تکامل می یابد، احتمال بازگشت تنبلی تا ده سالگی وجود دارد . توصیه چشم پزشک آرمان _ آقای دکتر عرفانیان، چشم پزشکی نور_ این است که هفته ای یک بار به مدت دو یا سه ساعت کماکان چشم سالم بسته شود و هر چهار یا شش ماه کودک در کلینیک تنبلی چشم ویزیت شود...

برای همه ی کودکان در همه جای دنیا سلامتی و شادی آرزومندم...

 

بازی تتریس

 

 

 

بازی کندی مانیا

 

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۴/۰۲/۰۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

مادر در گوگل "تنبلی چشم" را جستجو می کند: همه عناوین به این ختم می شوند:"نوعی اختلال بینایی که اگر به موقع تشخیص و درمان نشود، فرد را از یک چشم کم بینا یا نابینا می کند"... و وقتی مطالب را کامل میخواند روی "نابینا"  تاکید بیشتری است و آمار و ارقام وحشتناکی از نابینایان یک چشم به علت تنبلی چشم... مادر در جستجوی "زمان درمان" است و باز آنچه در اکثریت سایتها می خواند زمان مناسب درمان زیر 7 سال و در مواردی اندک بین 7 تا 10 سال هم درمان شده اند....

مادر اشک می ریزد. بی وقفه اشک می ریزد. یادش می افتد یکی از روزهای سال پیش, یکبار یکی از برادرانش بهش گفته بود:"این بچه را یه چشم پزشک ببر..." یادش می افتد یکبار یکی از همکارهایش گفته بود "پسرت زیاد پلک میزند"...مادر اشک میریزد. یکی میگوید:" تو آنقدر که به آموزش و کلاس هایش فکر میکنی، به سلامتیش فکر نکردی". دیگری با تعجب می پرسد:"یعنی تا بحال چشم پزشک نبرده بودیش؟". سومی میگوید:"چطور متوجه نشده بودی، اینکه همه اش پلک میزد". .....

صبح روز چهارشنبه (فردای معاینه چشم پزشک اول)، مادر پسرش را مدرسه نمی فرستد. دستش را می گیرد و می برد چشم پزشکی نور. اپتومتریست نور هم نتیجه دکتر قبل را تایید می کند ولی معتقد است که چون این بچه تا به حال عینک نزده، بهتر است ابتدا شماره عینک در حد نیم نمره کمتر از نمره واقعی داده شود تا بچه کم کم به عینک عادت کند و بعد سه ماه شماره واقعی عینک !! مادر بغض دارد نمیتواند حرفی بزند. جنب ساختمان چشم پزشکی نور، عینک فروشی است. پسر را آنجا می برد و میخواهد هر عینکی که دوست دارد انتخاب کند. انتخاب پسر گران قیمت است مادر لنز فرانسوی برایش سفارش می دهد ...مادر به داروخانه مجاور می رود. می پرسد آیا پد مخصوص تنبلی چشم دارند. میگویند "خارجی اش را داریم بسته ای  18500 تومان ...مادر می پرسد :" چند تایی هستند؟"  جواب:  25 تایی. مادر: "چند بسته دارین؟" جواب:" سه یا چهار بسته الان موجودی داریم." ...مادر حساب می کند برای صد روز کافی است میگوید : همه اش را برایم بیاورید...

ولی آیا با پول!! میتوان هر اشتباهی را جبران کرد؟ آیا با پول میتوان بینایی کامل را به چشمی برگرداند؟؟

روز دیگر بدون پسر باز سراغ همان اپتومتریست می رود. اپتومتریست چندان یادش نیست. مادر توضیح می دهد و  گریه میکند. اپتومتریست دلداری می دهد که مشکل خاصی نیست و قابل درمان است...

روز دیگر مادر از پسر می پرسد: "چه جوری دنیا را می بیند؟".  پسر از مادر می پرسد: "چشم راستم را بیشتر دوست داری یا چشم چپم را؟ " . پسر می پرسد :" اگر همیشه این طوری باشم مگه مشکلی هست؟". پسر می پرسد :"چرا اینقدر ناراحتی؟" ....

روز دیگر پسر در مدرسه است. مادر گریه می کند. هنوز می پندارد باید دکتر دیگری هم بیابد. کار اپتومتریست را چندان نمی پذیرد حس ششمش می گوید باید دکتر دیگری بیابد...

مادر در گوگل جستجو  میکند و جستجوها مثل شلاقی بر بدنش فرود می آیند... همه اش نیمه خالی لیوان...نابینایی... مادر چشم پزشکهای معروف اطفال و متخصص تنبلی چشم را جستجو می کند. تعریف ها از معجزات دکتر سلطا.ن سنجری میخواند. شماره مطبش را می گیرد ...بوق اشغال...بالاخره با سماجت تمام ، میتواند تلفنِ سنجری را بگیرد. مادر به التماس میگوید که یه وقت اورژانسی از دکتر نیاز دارد... منشی می پرسد: "مشکل چیه؟". مادر می گوید:" تنبلی چشم". منشی می پرسد:"چند سالشه؟" مادر میگوید:"هشت سال و ..." هنوز یکماه را نگفته که منشی میگوید:"دکتر برای تنبلی  بالای هفت سال را نمی پذیرد..." مادر می پرسد پس امثال او چه کنند؟ منشی شماره "اسدی" را می دهد...مادر از اسدی برای چند روز مانده به عید وقت می گیرد...

عینک پسرک آماده است. چقدر هم به او می آید. پسر از همان لحظه اول با عینک دوست می شود فقط در موقع خواب در کنار تختش هست... اما با بستن چشم ، ...با این هم پسر همکاری می کند ولی از پدهای خارجی که مادر گرفته خوشش نمیاید چون دور تا دور چشمش چسب میخورد و لحظه کندن کمی درد دارد...ترجیح می دهد با اون چشم بندهای پارچه ای که موقع خواب چشمانمان را می بندیم، چشمش را ببندد. مثل دزدان دریایی چشم بند پارچه ای را روی یک چشم می بندد... مادر با یکی از اون پدهای چسبی خارجی چشم چپ خود را می بندد تا هم شرایط پسر را بیشتر درک کند و هم او را تشویق به بستن...قرار است با همدیگه "نقطه-خط" بازی کنند آن هم فقط با چشم راست!

مادر روزها و نیمه شبها گریه می کند...پدر را کلافه می کند....پسر را نگران تر میکند... پدر از کلافگی خشن حرف می زند:" فرض کن نابینا است آیا باید روحش را عذاب دهیم..." ...مادر در زندگیش کم آورده است ...مثل خیلی از مادران دیگری که هرگز مدیریت بحران نیاموخته اند و...

پسر با دوچشم مادر را نگاه می کند و بعد چشم راست را می بندد و میگوید:" آهان، ببین هیچ فرقی نمی کند در هر دو حالت مثل هم می بینم پس چرا ناراحتی؟" ...مادر میخواهد جیغ بزند فریاد بزند ...

پدر میخواهد که گریه ها و غصه ها و دنبال دکتر گشتن ها تمام شود...مادر بی صدا وقت ویزیتی را که از "دکتر اسد.ی" گرفته ، کنسل می کند... اما مصمم است که پسر عینک را بزند و روزی سه چهار ساعت حتی در ایام عید چشم چپ را ببندد...

دوستی از همکاران دلداریش می دهد. دیگری سکوت معناداری میکند. دیگری دل می سوزاند. دیگری کماکان نگاه سرزنش آمیزی دارد و اگر مادر نباشد حرفهای سرزنش آمیزتر...و ...

و مادر اما نمی داند چه خواهد شد؟ تا میخواهد حرف بزند اشکهایش سرازیر می شود ..هر روز و شب خود را سرزنش می کند... خود را بازخواست و محاکمه میکند...

و پیغام دوستی همدل از سرزمینی دور، از دردها و رنج هایش می کاهد ،  چشم اندازی روشن و پرنور از آینده، پیش رویش تصویر می کند و راهی روشن جلوی پایش میگذارد و و دلش را آرام  و مومن:

" ...دوست مهربانم ما برای این به دنیا نیامده ایم که وقتمان را صرف ندامت خودمان کنیم آنهم ندامتی که بایه درستی ندارد. ما فقط می توانیم تجربه هایمان را در اختیار دیگران قرار بدهیم یا خودمان تکرارش نکنیم همین....

نازنین دوستم اجازه نده این احساس کاملا نادرست تو را از پا دربیاورد و انرژی تو را از تو بگیرد. تو کارهای مهمتری داری که انجام بدهی. آرمان به تو احتیاج دارد..... مطمئنم که هیچ اتفاقی برای آرمان ما نمی افتد و چشمش خیلی زود خوب خواهد شد..... "

 

ادامه دارد...

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۴ساعت   توسط مامان دریا  | 

... چند روزی بود که پسر شمع هشت سالگی را فوت کرده بود. پسری بود نه ریز و نه درشت، با چشمانی خماری ، گاه ساکت در دنیای درون خودش و گاه در حال بروزِ خودش ! (واژه "بروز" را اول بار خود پسرک استفاده کرده بود به عنوان مترادفی برای "خودنمایی"). پسرک کتاب می خواند. در ماشین در حال حرکت هم ، کتاب می خواند. با کامپیوتر بازی می کرد. تلویزیون تماشا می کرد. چشمان زیبا و درشتی داشت. از سه سالگی؛ آبان ماه هر سال از مهد کودک کارت سلامت بینایی می گرفت. حتی در سنجش جدی تری که برای ثبت نام کلاس اول داشت، سلامت بینایی دو چشمش مهر تایید خورده بود. هیچ وقت از سر درد حرف نمی زد. هیچ وقت موقع تماشای تلویزیون از چشمانش اشک نمیامد...

مادر، سالی دوبار او را پیش دندانپزشک می برد، اما پیش چشم پزشک هرگز نمی برد، آخه به اون کارت سلامتها ایمان داشت.

چند روزی بود که پسر، هشت سالگی را پشت سر گذاشته بود... یکی از آخرین روزهای بهمن بود، پسر از مدرسه آمد. گفت: "خانم بهداشت این برگه را داد که بدم به شما و گفت که یکی از چشمهایم مشکوک است ..." در برگه توصیه شده بود که پسر را نزد چشم پزشک ببرند و نتیجه را به مدرسه گزارش بدهند.

مادر تصور می کرد اشتباهی رخ داده، ممکن نبود که پسر حتی ضعف بینایی داشته باشد. آخر پسرک هیچ شکایتی نداشت و مادر هیچ علامتی حس نکرده بود....چند روزی تعلل کرد. اوایل اسفند به چشم پزشکی در محله شان  تلفن کرد. منشی برای دو هفته بعد وقت ویزیت داد.

پنج عصر سه شنبه اواسط اسفند ماه، مادر و پسر در اتاق انتظار چشم پزشکی. سالن انتظار پر است از زن و مردی که منتظر نوبت شان نشسته اند. پسر دیگری همسن و سال پسرک با گوشی اندرویدی پدرش بازی می کند. پسرک بعد از یک روز خسته کننده مدرسه و کلاس زبان، حالا انگار میخواهد همه خستگیهایش و همه استرس ها و هیجاناتش را با "بروز کردن!!" بیرون بریزد. مدام حرف می زند ...جملات فیلسوفانه، از ریاضی و از فکرهایش... چند زن میانسال و مسن جذب بروزهای! پسرک شده اند... مادر با همان فرم یک زن شاغل، در صندلی فرو رفته، چشمهایش سنگینی می کند دلش یه چرت کوچولو میخواهد....بعد از یک ساعت نوبت شان فرا می رسد. مادر می پندارد یا مشکلی نیست و یا تجویز عینک با حداقل شماره...

دکتر علایم سنجش بینایی را به پسر نشان می دهد. پسر چشم راست را بسته و با چشم چپ  جهت های همه ی علایم  شانه مانند را درست جواب میدهد تا ریزترین شان را.... مادر لبخند می زند...حال پسر چشم چپ را بسته...جهت های دو سه ردیف اول را که بزرگ اند، درست جواب میدهد اما از ردیف های چهارم به بعد اشتباهات شروع می شود و رفته رفته زیاد...قلب مادر به تپش می افتد... پسر در سطر های ریزتر همه علایم را اشتباه میگوید ...دکتر معاینه می کند...دکتر به سوالات مادر ، جوابهای مبهم و یک سیلابی می دهد. به منشی اش می گوید در چشم های پسر قطره بریزد تا بیست دقیقه دیگر چشمهایش را معاینه کند...پسر به مادر تکیه داده و کماکان خوش زبانی میکند. پدرش هم  می رسد. دکتر معاینه می کند و باز تست سنجش بینایی انجام می دهد...و می پرسد:" تا به حال این بچه را پیش چشم پزشک نبردین؟" سوالش یه جورایی سرزنش در خود دارد. می پرسد:" چند سالشه؟" .... مادر نگران است. دکتر می گوید "چشم راستش تنبلی دارد. عینک را برایش تهیه کنید و بعد روزی چهار- پنج ساعت باید چشم چپ را ببندد و با چشم راست کار کند. بعد سه ماه بیارید ببینمش."

دکتر سرزنش آمیز میگوید: این بچه تا به حال تست بینایی  نشده؟ مادر می گوید : چرا هر سال در مهد کودکها و... مادر می پرسد: وضعیت چشم راستش چگونه است مگر؟ دکتر میگوید: خانم چشم راستش سه - چهار دهم بیشتر دید ندارد...مادر می پرسد: خوب می شود؟ دکتر می گوید:"نمیدانم. این کارها را میکنیم برای خوب شدن"...

مادر اطلاعاتی از چشم پزشکی ندارد. چیزی از تنبلی نمی داند. نمره عینک را تا 20 می داند! فکر میکند حدود سه دهم- چهار دهم دید داشتن یعنی اگر از بیست کم کند می شود نمره عینک پسرش! با وحشت فکر میکند یعنی چشم راستش دید ندارد؟؟؟ چشم راست خود را می بندد تا دنیا را از نگاه پسرش ببیند...

 

این داستان دامه دارد....

 

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۴ساعت   توسط مامان دریا  | 

آخر هفته را در طبیعت زیبای کوههای زاگرس در نزدیکی شهرکرد گذرانده بودند. مادر خوشحال بود که به پسرش خوش گذشته است. روز جمعه در بازگشت از سفر چهار روزه شان، در اتوبان قم ، موبایلش به صدا درآمد، رییس شرکتی بود که پیگیر پیشرفت کار بود ... قرار بود نتایج و دستاوردهای حاصل از انجام پروژه مشترک میان آن شرکت و سازمانی که مادر در آن کار می کرد، در قالب کارگاهی آموزشی در دومین روز تابستان ارائه شود. مادرِ پسرک، نماینده سازمانش بود و مسئول برگزاری به اصطلاح آبرومندانه کارگاه... و می دانست با دو روز مرخصی اش، برای اوایل هفته در پیش رو ، کارهای بسیاری دارد...

روز شنبه روز پرکاری بود... تا غروب.

شب، مادر نگران بود. پسرش سه شنبه قبل، به خاطر مسافرت از کلاس زبان غیبت داشت. ترم بهار بود و پسر به خاطرن سفر شیراز در اردیبهشت ، و همزمانی معاینه چشم پزشکی اش ...غیبتهای دیگری هم داشت ...و هفته دیگر امتحان فاینال آن ترم بود. مادر می دانست که پسرش دیگر نباید غیبت کند. و پسر هم دل نگران بود...غیبت هایش درکلاس و گرفتاری مادر و عدم تمرین در خانه...باعث شده بود احساس کند از دوستانش عقب مانده... اینها بر اضطرابش می افزود...معلم بسیار سختگیری هم آن ترم نصیبش شده بود. در دل آرزو می کرد فردا مریض شود و به کلاس نرود (این را مادر بعدا فهمید)؛ اما مادر، غرق در گرفتاری کار اداریش، نمی توانست درک کند که چرا پسرک مدام می پرسد: " فردا با اینهمه کاری که داری چه کسی منو کلاس می بره؟"

یکشنبه روز پرکاری بود، همکاری پسر با مادرش خوب بود. پسر در محل کار مادر، سر خود را با تماشای کارتون و کتاب خواندن و انجام تکالیف زبان ، بازی کردن و نوشتن خاطره و...گرم کرد... البته هر نیم ساعت یکبار از مادر مشغول می پرسید : "می رسی منو ببری کلاس؟ کی (چه کسی) منو می بره کلاس؟"

ظهر شده بود . مادر ناهار  پسر را برایش گرم کرد. ولی خودش فرصت ناهار خوردن نداشت. دستگاه پرینتر همکاری نمی کرد. رییس شرکت بیرونی هر لحظه خواسته های جدید داشت و تلفن های مداومش مادر را کلافه کرده بود...عقربه های ساعت، یک بعد از ظهر را نشان می داد ، مادر شماره برادر کوچکش را گرفت تا شاید او پسرش را به کلاس زبان برساند. برادرش روز قبل برای کاری به تبریز رفته بود. شماره منزل برادر دیگر را گرفت تا شاید برادرزاده اش به کمکش بیاید ولی کسی پاسخگوی تلفن نبود. شماره دیگر و... بیشتر روزها برادر کوچکش، پسرش را به کلاس می رساند؛ اما این بار هیچکس در دسترس نبود ...انگار اتفاقی در راه بود و همه چیز دست در دست هم می داد برای وقوع آن اتفاق...

مادر وقت ناهار خوردن نداشت. عقربه ها تند تند می دویدند. ساعت، دو بعد از ظهر را نشان میداد . پسر باز پرسید :"کی منو می بره کلاس؟" مادر سرش در کاغذها و کامپیوتر و ...به شتاب گفت :"خودم"... تلفنش زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت . پدر بود . مادر به شتاب گفت : " من باهات تماس می گیرم". و بعد تند تند انجام کارهایی را به همکارش توضیح داد ... با شتاب با پسرش به سمت آسانسور رفت. پسر پرسید :" یعنی می رسم به کلاس؟"

...جلوی در سازمان بودند. مادر کلافه بود. ماشینی نسبت به ماشینش دوبل پارک کرده بود و به هیچ وجه امکان بیرون آمدن برای ماشین مادر نبود... و مالک هیچ کدام از سه ماشین  که در جلو و عقب و جنب ماشینش پارک بودند معلوم نبود... حراست سازمانش کمکش می کند و بالاخره مالک ماشین پارک شده دوبل بعد از بیست دقیقه شناسایی میشود... مادر عصبانی گاز می دهد و می رود و پسر نگاهی به ساعت دیجیتال جلوی ماشین می کند و می گوید "پنج دقیقه دیگر کلاسم شروع می شود یعنی می رسم به کلاس؟" مادر می گوید :"با ده دقیقه شاید هم یک ربع تاخیر..."

جُردن را از آرش به طرف مدرس می پیچد. مدرس کمی ترافیک دارد ولی بهتر از کردستان خواهد بود که برای رسیدن به آن باید از جلوی بیمارستان خاتم الانبیا بگذرد که می داند در این ساعت وقت ملاقات است و خیابان مربوطه با ترافیک سنگین، قفل!!...

مدرس را به طرف بهشتی می پیچد... یکشنبه هست و پلاک ماشینش فرد... و غمی نیست . پسر کماکان هر دو دقیقه می پرسد :" می رسم به کلاس؟" مادر یادش می افتد به پدر گفته بود خودم تماس می گیرم. به خود می گوید پسر را که به کلاس رساندم، به پدر زنگ می زنم...

هوای بیرون کمی طوفانی است... خیابان بهشتی را با دو چراغ قرمز کلافه کننده پشت سر می گذارد...به سمت مستوفی می پیچد. اولین ورودی را در پیش می گیرد. باید سه چهار تقاطع فرعی را پشت سر بگذارد تا به جهان آرا برسد. ولی چند ماشین جلوی او ردیف شده اند و حرکت را کند کرده اند، لذا در خیابان یوسف آباد به جای ادامه مستقیم مسیر، به راست می پیچد، تا از فرعی دیگری به مقصد برسد... به داخل خیابان 26 می پیچد دو دقیقه دیگر تا رسیدن به کلاس پسر مانده...پسر کماکان می پرسد :"می رسیم؟"  و مادر یادش رفته این خیابانها همه شون فراز و نشیب دارند ...خیابان در سه بعد از ظهر ، خلوت است... پرنده پر نمی زند...پای مادر روی پدال گاز فشار می آورد ... به سراشیبی که می افتد، ماشین دیگری را در آنی از ثانیه می بیند که آنهم به شتاب از سمت چپ به تقاطع نزدیک می شود...پای مادر روی پدال ترمز می رود ولی ...

صدای وحشتناکی از برخورد دو ماشین....کنترل ماشین از دستش خارج می شود و به شدت به تیر چراغ برق میخورد و متوقف می شود...

دهان پسرک پر از خون است. راننده پراید عصبانی است که خانم این چه وضعشه؟ شما باید توقف می کردین. من در مسیر اصلی بودم...راننده پراید به شوهرش زنگ می زند، می گوید :"نه، به خدا این دفعه من مقصر نیستم ، توی اصلی بودم..."... هر دو ماشین را باید با جرثقیل به تعمیر گاه برد...

پسر عینکش شکسته، با دهان پر از خون ، مادری را می بیند درمانده و لرزان ...با دستهای لرزان و وحشت زده....مادر حتی به عقلش نمی رسد که پشت ماشینش جعبه کمکهای اولیه دارد..با دستهای لرزان دهان پسرش را نگاه می کند که ایا دندانهایش شکسته اند؟ چند نفری جمع شده اند مرد جوانی می گوید نترس خانم ، چیزیش نشده...مادر با دستهای لرزان شماره برادرش را می گیرد که خانه اش در آن نزدیکی است بُریده بُریده آدرس تقاطع را می دهد،...راننده پراید به 110 زنگ می زند، مرد جوانی می گوید به بچه آب بدهید ترسیده، یکی اندکی آب می دهد، در‌ کسری از ثانیه، گونه چپ پسر ورم می کند، تقارن صورتش کاملاً بهم ریخته، مادر شدیدا ترسیده، وحشت زده است، پسر مادر را دلداری می دهد:"نترس مامان به خدا من چیزیم نیست"... زنی از ساکنان آن حوالی ، یک سینی شربت پرتقال آورده، مادر با صدای لرزان و در حال گریه تشکر می کنه و میگه نه... و نمیزاره به پسرش هم نوشیدنی بدهند... برادرش می رسد . پسر را به درمانگاه می برد...

شوهر راننده ی پراید، هم می رسد، مهربانتر از راننده پراید است . مادر وحشت کرده ی نگران به پدر زنگ می زند. پدر می گوید :"اتفاقا ساعت دو زنگ زده بودم که بگم امروز کلاس نبرش، هواشناسی هشدار هوای طوفانی داده" مادر می گوید" ماشین داغون شده، آرمان هم دهانش پر خون بود هادی برد درمانگاه ...ولی نگران نباش حرف میزد حالش در کل خوب بود" پدر آنسوی تلفن، تسلایش می دهد اما مادر نگرانه...هیچوقت اینگونه نبوده...

مادر باید منتظر بماند برای رسیدن پلیس.... زن برادرش هم می آید ...پلیس هم می رسد او هم برای مادر وحشت زده ی متخلف، دلش سوخته...خیلی با مهربانی برخورد می کند....

ساعت حدود پنج عصر است؛ پدر و مادر در درمانگاه...پسر با گونه ی ورم کرده و چانه پانسمان شده می پرسد:"کلاس که الان تموم شده، نمیرم که نه؟؟" مادر نگران و هراسان، نگاهی به پسر دارد و نگاهی به پدر... در جستجوی چیست؟؟؟

چانه و زیر لب و لب پایین اش از داخل باید بخیه بخورد. پدر ترجیح می دهد پسر را ببرند جایی بخیه ، که اثر زخم بعدا نماند... با درمانگاه تصفیه حساب می کنند و زن دایی پسر، آنها را به بیمارستان د.ی می رساند... دایی بزرگتر می گوید که دکتر تبر.یز.یان که فوق تخصص جرا.حی پلاستیک است بخیه بزند...پسر با گونه ورم کرده و کبودی زیر چشمانش به اتاق عمل می رود برای یک بیهوشی جزیی... مادر نگران است به پدر نگاه می کند ، پدر نگران تر است...پسر را دلداری می دهند. اما پسر انگار راضی است. راضی از اینکه به کلاس نرسیده.

 تکنیسین اتاق عمل می گوید :"چه پسر باهوشی !" ...بعداً پسر تعریف می کند که قبل از بیهوشی ازش پرسیدند میخواهد چکاره شود؟ و او که به سختی حرف می زده گفته:" زوده به این سوال جواب بدم، آخه مامانم کلاس دوم که بوده میخواسته معلم بشه بعد میخواسته پلیس بشه بعد میخواسته خلبان بشه بعد ...و حالا فضانورد!!! شده" (چون به سختی حرف می زده و خسته شده از توضیح، حرفش را خواسته در واژه فضا.نورد خلاصه کنه ) ...و همه را خندانده... زمان  اتاق عمل برای مادر و پدر به اندازه یک قرن می گذرد. مادر خود را لعنت می کند و در دل آرزوی مرگ دارد...

همه چیز به خوبی تمام شده، مادر تلفنی کارهای اداریش را تا آخر هفته به همکارش توضیح می دهد ...چیزهایی با وایبر برایش می فرستد ...

نیمه شب است...دکتر اجازه داده که پسر می تواند بعد از خوردن اندکی سوپ مرخص شود. مادر هنوز نگران است و پدر را نگاه می کند... پسر می خواهد قصّه بشنود. پدر قصهء " ای وای های"  را برایش تعریف می کند. دایی از پسر عکس می گیرد. مادر از صبح ایستاده، از صبح چیزی نخورده، ولی نه خستگی می فهمد و نه گرسنگی. ولی کماکان تشنه است، تشنه یک نگاه گرم، نگاهی که بگوید او را بخشیده...

پسر خوشحال است. شب را در کنار مادر می خوابد. مادر تا صبح هر از گاهی چرت کوتاهی می زند مثل آن روزها که پسر، نوزاد چند روزه ای بیش نبود... تا طلوع صبح هر چند دقیقه که چشم می بندد کابوس تصادف می بیند و هر بار که چشم بازمی کند خودش را لعنت می کند بابت بی احتیاطی بزرگی که داشته ...و خدا را شکر می کند بابت لطفی که داشته...

صبح می شود پدر سر کار می رود. پسر فرنی میخواهد. به سختی میخورد. پشت کامپیوتر می نشیند بازی کند، می گوید :"دیروز آرزو می کردم که مریض بشم و به کلاس نرم"

مادر به سوال های مکرر روز قبل پسر، فکر می کند. به مادری که هنوز همه ی نگرانی های پسرش را نمی داند. به مادری که این ترم کم کاری کرده ، به پسری که واضح و صریح از نگرانیهایش نمی گوید. به معلم هایی که هنوز نمی دانند چگونه باشند تا در دل کودکی اینهمه اضطراب به پا نکنند. به پلیسی که مهربان بود، به زنی که شربت پرتقال آورده بود و مادر حتی چهره اش را نگاه نکرد ، به زن برادری که از ظهر تا شب با او بود ...و... و ...و به نگاهی که از او دریغ شد، به دستهای گرمی که او هرگز اینچنین به آنها نیاز نداشت و از او دریغ شد... و...

 

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۲۳ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

روزهای پایانی سال نود و سه را می گذرانیم. نود و سه.... در خاطرم می ماند . گمونم بعضی روزها، بعضی ماهها، بعضی سالها هستند که بیشتر در خاطرمان می مانند. برای من سال های 63، 71، 75، 83، 84، 85، 86 ، 93 ... سالهایی به یاد ماندنی اند...سالهایی که برخی روزهایشان برایم تصویر شده اند، تصویری روشن و شفاف در ذهنم...

نود و سه: چالش های زیادی داشتم به نسبت سالهای قبل...به خصوص در رابطه با پسرم...چند روزی مانده به آغاز سال نود و سه،  فهمیده بودم که باید عینک استفاده کند و تنبلی در چشم راست دارد و آیا خوب می شود یا نه ؟ نمی دانستم.

آخرین روزهای بهار، تصادفی نسبتا شدید داشتم که منجر به جراحت پسرم در زیر چانه و زیر لب پایین و داخل لب شد و بخیه خوردن و...

و آخرین روزهای تابستان، در چکاپ سالیانه پسرم، تشخیص اشتباهی پزشک در موردی دیگر از سلامتی جسمی بچه ها، به شدت آشفته ام کرد و...

نیمه دوم سال، ولی برایم پر از امید و روشنایی بود، تنبلی چشم پسرم بهبودی خود را با سرعت زیاد، نشان می داد و ... و خدا را شکر هفته پیش دکتر گفت که دید چشم راستش هم کامل شده...

البته مواردی که گفتم در زمینه جسمی بود...چالش هایی دارم هنوز در رابطه با روح و جانش...

همان سه مورد که اشاره کردم ؛ درس هایی برایم داشت که دوست دارم در پایان سال مروری کنم به ‌آنها؛ شاید گذار مادری دل نگران روزی از این خانه بیفتد و این نوشته ها اندکی تسلایش دهد و اندکی کمکش کند در حل بحران زندگیش...

ابتدا تیتروار مروری می کنم به درسهایی که گرفتم و شاید در نوشته های بعدی به برخی موارد بیشتر بپردازم:

1-     اعتدال را در مورد بچه هایمان رعایت کنیم ؛ در آموزش ، پرورش، سلامت جسمی و روحی شان... من در سال جاری احساس کردم مادریم در بُعد توجه یه سلامتی پسرم زیر سوال است...

 

2-     مدیریت بحران بحثی ضروری است که متاسفانه یادمان نداده اند. و الان هم نه خودمان و نه جامعه و نه آموزش و پرورش و...به بچه هایمان نمی آموزند این درس مهم را. من مدیریت بحرانم به شدت زیر سوال است ...

 

3-     همدردی و همدلی در مشاهده مشکلات دیگران، یادمان نرود.... البته اگر نمی کنیم؛ حداقل قضاوت هم نکنیم، سرزنش نکنیم، مسخره نکنیم...

 

4-     و هنوز هستند انسانهایی که نگاه شان  و کلامشان، رنگ عشق، رنگ خدا ... دارد و نور امید و آرامش در دل غصه دار یک مادر آشفته حال می پاشد...

 

5-     و آی شماها که معتقدید بهشت زیر پای مادران است، هیچ مادری را به دیده نامادری نگاه نکنید...

 

6-     و وقتی با مشکلی در زمینه سلامت جسمانی و حتی روحی در مورد خودتان یا خانواده تان درگیر شدید، به نظر و دیدگاه یک پزشک اکتفا نکنید...

 

7-     و وقتی با مشکلی در زمینه سلامت جسمانی و حتی روحی در مورد خودتان یا خانواده تان درگیر شدید، و کلافه اید ... سراغ اینترنت می روید،؛ غافل از اینکه جستجو در منابع فارسی، نگرانی تان را افزون خواهد کرد و مشکل تان را بیشتر... اگر انگلیسی اندکی هم می دانید به انگلیسی جستجو کنید و در غیر اینصورت جستجو نکنید خیلی خیلی بهتر است ...

 

8-     و درس دیگر اینکه، در حل بحرانهای سلامتی، اجرای خواسته پزشک به اندازه یافتن پزشک خوب مهم است... متاسفانه در برخی مشکلات، برخی خانواده ها برایشان حرف و حدیث فامیل و همسایه مهم است و این میتواند زمان درمان را طولانی کند و شاید با مشکلی جدی مواجه کند...

 

9-     و دیگر اینکه ، صبور باشیم و مومن ...

 

10- و درس دیگر اینکه، کودک مان را که درگیر بحرانی است که درمانش ماهها و گاه سالها زمان و صبر و حوصله می خواهد، درک کنیم...

 

11- و درسی آموختم که هنوز در اجرای عملی به شدت به آن پایبندم؛ رعایت احتیاط و سرعت در رانندگی ... از آن روز خرداد ماه که بحرانی ترین روزم در سال نود و سه بود تا به حال در هیچ خیابان فرعی سرعت غیر مجاز ندارم و در هر تقاطع فرعی ایست کامل! می کنم (هنوز از یادآوری آن روز آشفته می شوم)...

 

 12-  و درس اول و آخر اینکه: خدا هست و بی تردید هست... در همین نزدیکیها ...خدایی که ما را هرگز فراموش نمی کند ...خدایی که مهربانترین مهربانان است...

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۱۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

ناظم همینطور حرف می زند:

"...برای توفیق چند چیز لازم است. اول گوش. بله، گوش یعنی شنیدن. برای توفیق باید اول گوش را انتخاب کرد. باید گوش داد و خوب شنید. در شنیدن نباید انتخاب کرد. هرچه گفته شد باید پذیرفت. و از اینجا به عامل دوم می رسیم. عامل دوم یعنی اطاعت. هر چی که گفته شد، همان را باید برگزید و مطیع بود. مطیع که شدی دیگر به چشم احتیاجی نیست. از چشم می شود صرف نظر کرد. و حتی چشم بسته راه رفت. بله، چشم بسته بهتر می شود اطاعت کرد. امیدوارم که تو چنین باشی و خیلی خوب از عهده امتحان بربیایی."

معلم شمرده شمرده کلمات را دیکته می کند و محصل باید دیکته را درست روی تخته سیاه بنویسد :

" امید تنها راه نجات من است. امید باور کردن است. من چشم بسته، گوش بسته فرمان خواهم برد."

اما محصل دیکته ی خودش را می نویسد:

"امید تنها راه نجات من نیست. امید باور کردن نیست. من چشم بسته، گوش بسته فرمان نخواهم برد."

نتیجه تاسف بار است.

ناظم و معلم ها ابتدا مدیر جوائز را با گاری پر از جوایز رنگارنگ و فریبنده جلوی چشم محصل می آورند . و شاگرد اولی را می آورند که دیکته ی آنها را عالی نوشته و حالا همه چی دارد از رفاه و زن و زندگی و لذت های آن...

اما محصل زیر بار دیکته ی آنها نمی رود.

این بار رییس تنبیهات را  می آورند با شلاقی در دست ...و شاگرد مردود را که زبانش از بیخ کنده شده...

اما محصل عبرت نمی گیرد و دیکته ی هیچ کس دیگر را چشم بسته و گوش بسته نمی نویسد...

محصل مردود می شود و در خون می غلتد...

 

آنچه خواندید خلاصه ی نمایشنامه ی دیکته بود از غلامحسین ساعدی.

 

.

.

.

ماه گذشته به منظور ارائه یک برنامه آموزشی ، در مدرسه ی دخترانه ای بودم (کلاسهای هفتم و هشتم و نهم)... بچه های علاقمندی در موضوع مربوطه بودند؛ اما برایم عجیب بود که از نظر اجتماعی همگی در یک فرم و یک نگاه و یک هراس....

هراس از دیکته ای که مبادا یک "واو" آن را جا بیندازند...

بچه هایی که در قرن بیست و یکم زندگی می کنند و شدیداً علاقمند به فراگیری دانش های نوین هستند. بچه هایی که آرزو دارند ؛ مرزهای زمین را درنوردند و از فضا به تماشای زمین شان بنشینند. ....اما وجودشان پر از هراس بود هراس از ناظم و معلم هایی که نزدیک به یک دهه است که برایشان دیکته می کنند آنچه را که به پندار خودشان ، راه سعادت این بچه ها میدانند ... بچه هایی که برایشان تعریف خاصی !! از دختر خوب !! شده بود... بچه هایی که دیکته ی شان را تمیز و مرتب می نوشتند بی آنکه یک "واو" را جا بیندازند.

.

.

.

هنوز هم اینجا دیکته می گویند و شاید به ظاهر، بخت با آنهایی باشد که دیکته ی شان را تمیز و خوب و بی هیچ اشتباهی می نویسند .... ولی همه اش فکر می کنم که یه جای قضیه ایراد دارد این شاگردان اول، به ازای دیکته ی خوب شان چیزهایی را بدست می آورند و حتماً چیزهای با ارزش تری را از دست می دهند؛ چیزهای با ارزشی که قیمتی برایشان نمیتوان متصور بود...

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۶ساعت   توسط مامان دریا  | 

داشتم خانه تکانی مختصری در داخل گوشی موبایلم انجام می دادم، در بخش history ، مواردی از جستجوها دیدم که می دانستم پسرم به دنبال آنها بوده، لیستی از آنها برداشتم تا اینجا بیاورم ....هم برای ثبت در خاطراتم و هم از آن جهت که شاید به درد دوستی بخورد از جنبه هایی در تربیت کودک و ...

 

بیشتر جستجوها را فارسی تایپ کرده و گاه مواردی را انگلیسی... البته هنوز اینترنت مستقل ندارد. و این موارد را چه بسا که من در حال رانندگی هستم روی گوشی من انجام می دهد و در مواقعی تلفظ کلمات را می پرسد که می فهمم در جستجوی چیزی است البته نظارت غیر مستقیم دارم... به هر حال مواردی از این جستجوها :

 

-          کتابهای طلایی + جزیره اسرار آمیز

-          کتابهای طلایی + جزیره گنج

-          ژول ورن

-          سیاه چاله چیست؟

-          سیاه چاله   (جستجو در بخش image )

-          جهان هستی ..... کهکشان ....

-          نیل داگراس تایسون

-          شورش در مریم

-          آیا بهشت و جهنم واقعا وجود دارد؟

-          خدا ( جستجو در بخش image  )

-          حرفهای کنفسیوس

-          کنفسیوس

-          Ben 10 +alien force + season 4   (در بخش وب و نیز در بخش image )

-          Ben 10 alien force game

-          و جستجوهای پراکنده ای از تصاویر  بن تن و هر یک از شخصیتهای فضایی در آن کارتون داشته...

-          فیلم جن گیر

-          آیا فیلم جن گیر ترسناک است؟

-          دبستان دکتر.... (اسم مدرسه خودش )

-          خانم معلم .... (اسم خانم معلم خودش)

-          عجایب هفتگانه جهان

-          رادیکال + ریاضی

-          Subway surf game + free download

-          Music + خوب بد زشت (انیو موریکونه)

-          ضرب المثل + شتر

-          قطار

-          شو.شتر

-          خانه ?? در شو.شتر ( نام پدربزرگ اش)

-          کتابهای طلایی + کریستف کلمب

-          کتابهای طلایی + چهار درویش

-          معنی .....چیست؟ (یک فحش ناجور انگلیسی) (که البته این مورد را در همون مورد اول که ویکی ژدیا اورده بود ، سر رسیدم و با صحبت کردن مسئله حل شد ...)

-          Spongebob + 2015 + out of water + movie

-          آهنگ از چی بگم + گروه یاس

-          آهنگ اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر

-          دیدنیهای کازرون ؛

-          گردشگری کازرون

-          دیدنیهای بوشهر

-          .....

-           

و اما توضیحی در مورد جستجو های فوق:

کتابهای طلایی حدود نود جلد کتاب هست که چهار دهه قبل برای کودکان و نوجوانان چاپ می گردید . آرمان تعدادی از آنها را دارد (حدود ده جلد که متعلق به کودکی پدرش هست) و تعدادی از آنها را هم از کتابخانه مدرسه اش امانت گرفته و خوانده (حدود ده جلد که یکی به کتابخانه مدرسه اش تقدیم کرده ) و  حال هر از گاهی مواردی را در اینترنت جستجو کرده و دانلود می کند ...

چون در ماه گذشته کتاب 80 روز دور دنیا اثر ژول ورن را خوانده و ...جستجوهای مربوط به ژول ورن  و داستانهای او در آن راستاست...

جستجو در مورد سیاه چاله و جهان هستی و کهکشان و نیل داگراس تایسون هم بر می گردد به اینکه بیننده مستندی است به نام cosmos که دوست عزیزی ما را با آن آشنا کرده است...

بن تن و باب اسفنجی هم جزو کارتونهای مورد علاقه اش هست ...گویا شنیده بوده که سری جدیدی از باب اسفنجی تهیه شده که زیر آب نیست جستجوی باب اسفنجی 2015 اش در آن راستاست...

در مدرسه در مورد فیلم جن گیر شنیده و کنجکاو بوده... همین طور از یکی از بچه های سال بالایی در سرویس مدرسه  در مورد رادیکال شنیده و اینکه عملیاتی هست شبیه به تقسیم ...(از شکل ریاضی رادیکال و اسمش خوشش میاد و ...) همینطور در مورد عجایب هفتگانه جهان از دوستانش شنیده ...

و متاسفانه در جستجوی یافتن  معنای ناسزای نامناسبی به زبان انگلیسی هم بوده که به هنگام جستجو متوجه شدم و در موردش صحبت لازم را کردیم (این را هم از یکی از همکلاسیهاش شنیده که او هم گویا از پسری در پایه ششم شنیده بوده...)

در سایت مدرسه اش در جستجوی دیدن تصویر خانم معلمش بوده و به طور مجزا هم در مورد خانم معلمش جستجو کرده (معلمش را خیلی دوست دارد)

جستجوهای گردشگری اش برای ایام عید است

جستجوی در مورد قطار و شو.شتر هم به خاطر ذوق زدگی اش در آن روز است که شنیده بود بلیت قطار تهیه کرده ام برای سفر عید (آن روز از ذوق زدگی یک نقاشی از قطار کشیده در حال حر کت روی ریل (نقاشی به گونه ای است که انگار نگاه از بالاست) و یک نقاشی از داخل یک کوپه چهار نفره با تخت های باز شده و گلیم وسط و ....کشیده بوده و در محیط google earth  همه اش در کوچه پس کوچه های شو.شتر چرخیده...)

در مورد ضرب المثل ها هم علاقه خاصی دارد و تواناست در ضرب المثل های خودمون .... اون روز در جستجوی ضرب المثل هایی بوده که شتر در آن باشد...

دلیل جستجوی شو.رش در مریم اش هم جالب است...دو سه هفته پیش، با حدود نیم ساعت تاخیر از مدرسه رسید. وقتی دلیل تاخیر را پرسیدم گفت سر خیابان مریم معطل شدند آخه مردم و ...پلیس جمع شده بودند گویا طبق گفته راننده سرویس شون، مساله مرتبط بوده با وضعیت مالی یکی از بی.مه ها و اعتراض مردم و حضور نیرو.ی انتظا.می برای سامان دادن به امور! ....حالا شازده بعد از چند ساعت با این سرچ میخواسته ببینه وضعیت به قول خودش شو.رش در آنجا! به کجا رسیده (فکر می کنه تا عطسه کنه در فضای وب ما...منتشر میشه)

دلیل جستجوی بهشت و جهنم و خداش هم مرتبط بوده با صحبتهای اندرزگونه ! معلم قرانش در باب قیامت و این حرفها ...(هنوز هم بعضیها تصور می کنند تر.ساندن از جهنم و دادن و.عده بهشت کارساز است در دعوت به خدا.... )

جستجو در مورد کنفسیوس هم مرتبط بود با جمله ای از کنفسیوس که دوستی ارسال کرده بود و من برایش خوانده بودم و او چندین روز متوالی آن حرفها را مثل حدیثی برای همه نقل می کرد ... لذا از کنفسیوس خوشش آمده بود و.... و آن سخن کنفسیوس این بود: "سه راه برای انسان وجود دارد راه اول اندیشه که والاترین راه است راه دوم تقلید که آسانترین راه است و راه سوم تجربه که تلخ ترین راه است"

و ....

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۴ساعت   توسط مامان دریا  | 

در ادامه ، اسکن آنچه آرمان در سال گذشته (کلاس دوم) برای جشنواره نویسنده امروز، اندیشمند فردا تهیه کرده بود؛ را قرار می دهم....تا بدین بهانه در خانه شازده کوچولو آن را داشته باشم برای روز گاری که این صندوقچه را باز می کنم و هر خاطره ای برایم رنگ و بویی خاص خواهد داشت...

البته آنچه پسرک کلاس دومی من نوشته ، بی عیب و نقص نیست  و من وقتی کارش را دیدم می دانستم که جزو کارهای انتخابی قرار نمی گیرد (ولی آرمان از اون طیف بچه هاست که نمیشه بهش دیکته گفت و ... و البته برای منهم جالب نبود بهش دیکته بگم ...همین که در قالب این مسابقه، پسرم برای خودش داستانی کوچولو ساخته بود کافی بود)  و کارش جزو انتخاب در سطح کلاس اش هم نبود ... اما برای من با ارزش بوده و  هست؛ چون همه ی آن را خود پسرم انجام داده، از انتخاب موضوع داستان که ماجراهای یک سرویس مدرسه است تا نوشتن و نقاشیها و فهرست و  فصبل بندی و حتی عناوین هر فصل و حتی اینکه شماره هر فصل را داخل یک کادر گذاشته، تحت تاثیر کتاب بچه های راه آهن است که‌آن موقع می خوانده است....تنها به پیشنهاد پدرش ، یک سطر در اول داستان آورده که اسامی در این داستان اتفاقی است...

البته ماجراهای این سرویس طولانی تر از این حرفهاست ولی آرمان قانونمند!! نظرش این بود که معلم مان گفته بچه های کلاسهای اول تا سوم در حد 5 صفحه بنویسند، کافی است ... و اصرار داشت که باقی مطالبش را در قالب جلد دوم برای خودش نگه دارد (از این جور کارهایش آنقدر خوشش میاد که همینکه برای خودش نگه دارد انگار بزرگترین جایزه را گرفته....(شاید اگر فرصتی بود ادامه داستان نویسی آرمان از سرویس مدرسه را در مطلبی دیگر بیاورم ...(البته این را هم بگویم که پسر کوچولوی من به نوعی از خاطراتش، داستان می نویسد و این گونه نوشتن را دوست دارد این داستان هم خاطراتی پراکنده از سرویس مدرسه اش است که البته اسامی را تغییر داده است) ...نوع نوشتنی که در مدارس ما خریدار ندارد و آن را خاطره نویسی می گویند و داستان را در چارچوب "تخیل" می پذیرند)))....

(بعداً نوشت: "صفحه اول را به خاطر حذف نام خانوادگی آرمانی دیلیت کردم")

.

.

از کلاس شون سه دانش آموز داستانشون انتخاب شده بود که من داستانی که می گفتند در بین کلاسهای پایه دوم  انتخاب شده برای ارسال به منطقه و شرکت در بین مدارس دیگر؛ دیدم. کار فوق العاده تمیزی بود بیش از بیست صفحه با دستخط زیبای مامانِ دانش آموز و با نقاشیهای فوق العاده تمیز از بشقاب پرنده و و موجود فضایی و ...که توسط خواهر بزرگتر دانش آموز ترسیم شده بود و داستانی تخیلی (یا بهتر بگیم علمی تخیلی) بود به اسم با.نی و کشا.ورز که "بانی" یه موجود فضایی بود...

از معلم پرسیدم : مگر نباید خود دانش آموز می نوشت و نقاشی می کرد که گفتند نه، داستان از دانش آموز باشد کافی است و چون بحث رقابت بین مدارس مطرح است این را می فرستیم چون شانس مقام‌آوردن مدرسه مان بیشتر است ... و نفهمیدم که آیا داستان به این بلندی از خود دانش آموز هشت ساله بوده؟ که اگر بوده پس در آینده باید دست کم یک ژول ورن داشته باشیم....

 

پ.ن: بزرگترین ایرادی که در مثلاً داوری این نوع کارها دیدم، کارهایی را می پسندند و انتخاب می کنند که تخیلی باشد و اگر در فضا هم باشه چه بهتر....پسرک ما هم ، نه اینکه بعد از ظهرها را با "فضا"!! می گذراند   ؛ برایش روی زمین و ماجراهای روی زمین آنهم در محدوده زندگی خودش جذاب تر است...

لذا تصمیم گرفته، داستانهای مربوط به زندگی خودش و پیرامونش را برای بابا و مامان بنویسد....

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۲/۰۲ساعت   توسط مامان دریا  | 

علیرغم اینکه بخش عمده ای از ساعات روزانه ام در خارج از خانه می گذرد، و عصرها مثل دیگر افراد شاغل با جسمی خسته به خانه برمیگردم؛ ولی آشپزخانه را دوست دارم و آشپزی به نوعی برایم یه جور تفریح و لذت بخشه...

همیشه از یادگرفتن غذاهای مناطق مختلف و حتی ملتهای دیگه خوشم میاد و دوست دارم در آشپزی تجربیات جدید داشته باشم...خوب هم درست میکنم فرقی ندارد که این غذا قلیه ماهی، میگو پلو، آش غلغل جنوبی،...باشد یا خورشت خلال بادوم کرمانشاهی ، یا  آش انار، یا خورشت غوره بادمجان مازندرانی، میرزا قاسمی، دلمه برگ آذربایجانی و قارنی یارخ آذربایجانی و  آش گوجه فرنگی، سوپ جو تبریز یا سوپ قارچ  و یا استیک و بیف استروگانف و پاستا و... باشد ......

به خاطر علاقه ام، سال ها پیش که امکانات اینترنتی الان موجود نبود، کتابها و مجلات آشپزی را می خریدم و الان دو جلد آشپزی رزا منتظمی و دو جلد کتاب مستطاب آشپزی نجف دریابندری (که نگارش آن متفاوت با کتابهای آشپزی مرسوم است)، جزیی ازآشپزخانه ام است...

این مقدمه را گفتم که با تعریف ماجرای بعدی، یه وقت خیال نکنید فردی هستم که با آشپزی بیگانه ام... اما ماجرایی که هفته ی پیش برایم رخ داد متوجه شدم که در واقع هنوز خیلی چیزها را نمی دانم هنوز اندر خم یک کوچه ام ؛  هم در آشپزی و هم در دنیای مادرانگی و  تربیت بچه...

و اما ماجرا چه بود؟

سه شنبه پیش، پسرم وقتی از مدرسه رسید کوله پشتی به پشت، کاغذی در دستش بود. بعد از سلام گفت:" مامان، برایم سیب زمینی تنوری درست می کنی؟، طرز تهیه اش را هم برایت آورده ام". (کاغذ اسکن شده زیر همان است که پسرم در دست داشت)

و پسرم در حالیکه کاغذ را دستم می داد گفت:" مامانِ علیزاده (دوست هم سرویسی اش است که دو سال از پسر من بزرگتره و اصالتا اهل اردبیل هستند) برایش سیب زمینی تنوری روی نمک درست می کند ، خیلی هم خوشمزه می شود ، حتماً تو اردبیل اینجوری درست می کنند... من هم از او در سرویس دستور پخت را پرسیدم و نوشتم و برایت آوردم..."

کاغذ را که نگاه کردم و سطر اول را خواندم لبخندی زدم و گفتم "یه بشقاب نمک؟ مگه میشه ؟ یا دوستت شوخی کرده یا تو اشتباه نوشته ای شاید یه قاشق بوده؟"....

پسرم مردد گفت نمی دونم ولی سیب زمینی اش خوشمزه میشه ...

بهش گفتم بشقاب را خط بزنه و به جای آن، قاشق بنویس ...و بعد پرسیدم پس آب اش کو؟؟؟ پسرم گفت :آب توش نمی ریزند...

و من باورم نشد اما از کاری که پسرم کرده بود خوشم آمد... تشویقش کردم از اینکه ، از دوستش دستور غذایی را پرسیده و نوشته و بهش قول دادم در اولین فرصت برایش سیب زمینی تنوری درست کنم...

روز چهارشنبه رفتیم کویر و طبیعت...

روز پنجشنبه پسرم به محض بیدار شدن گفت : سیب زمینی تنوری را درست می کنی؟

گفتم امروز کارم زیاده، فردا درست میکنم ( آخه کلی لباس پر از ماسه و خاکی، سوغات کویر جلویم بود و  کلی کار دیگه برای من که در طول هفته سر کار می روم...)

صبح روز جمعه ،به علت وفور بادمجان در منزل!!  بادمجان کبابی درست کردم برای میرزا قاسمی، و خورشت بادمجان درست کردم، بعد  آش شلغم (برای اینکه شلغم هام داشت سبز میشد دیگه...)....و فکر میکردم سیب زمینی بماند برای روز دیگر که پسرم آمد و سراغش را گرفت (این ژن را از من داره، یه چیزی تو سرش رفت دیگه ول کن نیست!!) والبته این بار همزمان با پرسیدن در باب اینکه کی پس درست میکنی، دیدم سه چهار تایی سیب زمینی برداشته و میخواهد برای پختن آنها را بشوید... (دیدم که اراده کرده سیب زمینی تنوری به سبکی که مادر دوستش می پزد، تهیه کند...)

مانده بودم چکنم که یک لحظه جرقه ای به ذهنم زد؛ در گوگل تایپ کردم "سیب زمینی تنوری روی نمک! " و بعد... اولین گزینه سفره خانه را باز کردم ، ای وای بر من، پسرم درست می گفت چنین طرز تهیه ای برای سیب زمینی هست ... و پسرم تقریبا دستور تهیه اش را درست آورده بود...لذا با کمک پسرم، دیشب سیب زمینی تنوری روی نمک تهیه کردیم و نوش جان... پسرم سیب زمینی ها را شست، خشک کرد سپس در قابلمه رویی قدیمی، یک بسته نمک ریخت و سطح آن را صاف کرد سیب زمینیهای خشک و تمیز را روی آن چید و روی شعله کوچک گاز گذاشتیم با شعله ملایم...بعد از یک ساعت کاملا پخته بودند ...با نمک و کره محلی خیلی خوشمزه میشد البته آرمان دوست داشت با پنیر پیتزا آن را بخورد که با آن هم خیلی خیلی خوشمزه بود...

 

و اما نکته اخلاقی تربیتی این ماجرا: بچه ام را باید باور کنم، فقط سرزنش نکنم که باز کاپشن ات را در مدرسه جا گذاشتی؟ اگر کاپشن جا می گذارد ببینیم چرا؟ (چنانکه در مورد آرمان، دلیل اصلیش نگرانی اوست برای تاخیر در رسیدن به سرویس و مبادا سرویس مدرسه برود و او جا بماند)

و تشویق کنیم بابت کارهایی این چنینی... و مهم تر از تشویق ، باورشان کنیم و اعتماد به درک و توانایی شان.... ( و من متاسفانه ، از اینکه او در طرز تهیه این غذا نوشته بود یک بشقاب نمک، آن را باور نکردم، خندیدم و خواستم اصلاح کند....)

 

+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۳/۱۱/۲۵ساعت   توسط مامان دریا  | 

... در وبلاگ يادداشتهای صوفی (وبلاگ نانا و ویانا ی عزیز) چند وقت پیش می خواندم که مدرسه دختر هشت ساله اش برنامه هایی برای کتابخوانی بچه ها دارد اینکه آنها هر روز ۲۰ دقیقه مطالعه داشته باشند و آن را ثبت کنند لذا در پایان هر ماه حدود ۲۶۰ دقیقه باید مطالعه داشته باشند و اگر کودکی از این حد بیشتر مطالعه کند مورد تشویق قرار می گیرد که نوع تشویق ها هم برایم جالب بود مثلاً یک روز خوردن ناهار با معلمش.... و...

و اما ، در ایران شرایط فرق می کند، اینکه چه چیزی در اولویت است با کشورهای دیگر فرق می کند و همه این را می دانیم و نیازی به پرحرفی در موردش نیست....

البته در اینجا هم شاید مدارسی باشند که برنامه ها و تشویق های جالبی برای علاقه مندی بچه ها به کتابخوانیی داشته باشند و من خبر نداشته باشم....

مدرسه ی شازده کوچولوی من، کتابخانه ی نسبتاً خوبی دارد و مسئول کتابخانه یکی از مادران است که بدون دریافت هیچ حقوقی در آن کار می کند... هر کلاس، دو هفته یکبار ، در برنامه ی درسی اش زنگ کتابخانه دارد! در این زنگ مسئول کتابخانه برایشان کتاب می خواند، گاه مسابقه های کتابخوانی می گذارد، هر سال از یک نویسنده و یک تصویرگر کتاب کودک دعوت می کند تا بیایند و در مورد کتابشان برای بچه ها حرف بزنند و ....بچه ها کتاب امانت می گیرند می توانند کتابهایی که امانت می برند بخوانند و خلاصه اش را بنویسند و کارت امتیاز بگیرند و با جمع شدن کارتهای امتیاز، جوایزی...

مسئول کتابخانه که گفتم یکی از مادران است با علاقه این مسائل را در حد توانش پیگیری می کند اما "زنگ کتابخانه" در برنامه درسی بچه ها در حاشیه است...اولاً دو هفته یکبار، و ثانیاً هر معلمی که احساس کند در یکی از درسهای درسی، دانش آموزان عقب هستند به راحتی این حق را به خود می دهد که زنگ کتابخانه را به آن درس اختصاص دهد!!!

خوشبختانه معلم آرمان،  به مطالعه غیر درسی بچه ها هم کما بیش توجه دارد و اصولاً در تکالیف آخر هفته ی شان از آنها می خواهد که کتابی را خوانده و خلاصه ای از آن را یادداشت کنند...

به هر حال، همه اینها را گفتمم برای اینکه شاید برخی از آنها ایده هایی به مادران و معلم های عزیز داشته باشد و اینکه من هم مشتاقم تا چیزهای بیشتری در این زمینه یاد بگیرم...و اینها را گفتم تا بگم از یادداشتهای صوفی عزیز، این ایده به ذهنم رسید که برای پسرکم جدولی درست کنم و مطالعاتش را در آن ثبت کنم ببینم آیا اینقدر که دم از کتابخوانی پسرک میزنم این چنین است یا نه؟؟؟

 البته در تابستانی که گذشت برای پسرکم دفتری اختصاص دادم تا خلاصه ای از کتابهایی را که می خواند در آن یادداشت کند ولی این طرح چندان موفقیت آمیز نبود شاید به خاطر سختی نوشتن برای او که تازه کلاس اول را تمام کرده بود....

در دی ماه ، پسرکم فقط در  نیمی از روزها مطالعه داشته (15 روز از یک ماه و جمع کل زمان در حدود 7 ساعت)  ...آیا در ماههای بعد هم این چنین خواهد بود یا کمتر و یا بیشتر خواهد شد؟؟؟ تهیه یک جدول و ثبت نام کتاب یا داستان و...و مدت زمان مطالعه ، و نیز تخصیص جوایز و تشویق هایی انگیزه را در بچه ها برای کتابخوانی بالا می برد...علاوه بر این ثبت نام کتابهایی که می خوانند یک یادگاری است از دوران کودکیشان برایمان...

 

 

ناشر

مدت زمان

نام کتاب

تاریخ

ردیف

 نشر پنجره

20 دقيقه

مرگ چیست (گاستون کنجکاو)

 

يکشنبه

01/10/92

1

نشر افق

30 دقيقه

افسانه روسی پيرمرد دانا

 

سه شنبه

03/10/92

2

نشر پيدايش

30 دقيقه

فرانکشتاين مهربان

 

چهارشنبه

04/10/92

3

کانون پرورش

30 دقيقه

فصل دوم از بچه های راه آهن

جمعه

06/10/92

4

کانون پرورش

20 دقيقه

30 دقيقه

ü       زال و سيمرغ

ü       رودابه و زال

 

شنبه07/10/92

5

نشر افق

40 دقیقه

افسانه پيرزن تاراق توروقی

و افسانه خرس تالا و جادوگر بزرگ (افسانه ساآمی)

دوشنبه09/10/92

6

علمی و فرهنگی

30 دقيقه

دوچرخه سواری خانم آرميتاژ

چهارشنبه11/10/92

7

کانون پرورش

30 دقيقه

فصل اول بچه های راه آهن

پنجشنبه12/10/92

8

نشر چشمه

15 دقيقه

جوجه اردک زشت

شنبه14/10/92

9

کانون پرورش

15 دقيقه

15 دقيقه

15 دقيقه

1- خانه حاج رحيم آقا کجاست؟ (پرويز کلانتری)

2- قصه کرم ابريشم (زرين کلک)

3- عمو نوروز

دوشنبه16/10/92

10

نشر محراب قلم

15دقيقه

دائره المعارف تاريخ ايران

سه شنبه17/10/92

11

کانون  پرورش

20    دقيقه

راز آبگير (سرور پوريا، تصويرگر:بهزاد غريب پور)

چهارشنبه18/10/92

12

کانون  پرورش

30  دقيقه

قصه های جوهای عاقل (طنز)

يکشنبه22/10/92

13

ناشر: پيک ادبيات

15  دقيقه

دوست من جيم

جمعه27/10/92

14

 

15  دقيقه

فضا

شنبه28/10/92

15

نشر محراب قلم

15  دقيقه

دائره المعارف شگفتِيهای جانوران

يکشنبه29/10/92

16

 

 

 

پ.ن1: اگر شما هم برای کتابخانه ی مدرسه کودکتان یا برای مطالعه کتابخوانیش در خانه برنامه ای دارید خوشحالم میشم از آنها باخبر بشم....

پ.ن2: .... چند وقت پیش که از معلم آرمان وضعیت درسیش را می پرسیدم، خوشحال بود از مهارت آرمان در روانخوانی و خواندن فارسی... بی اغراق خواندنش در حد بچه های آخر دبستان است و جالب اینکه وقتی کتابی مطالعه می کند با چشمهایش می خواند و حرفه ای...

پ.ن3: سوای مطالعه ای که خودش دارد من و پدرش هم سعی مان بر آن است که برایش کتاب بخوانیم کتابی که در شبهای دی ماه، پیش از خواب برایش می خواندم ، کتاب بچه های راه آهن بود به قلم ای نسبیت و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان ... کتابی که پدرش هم در کودکی خوانده بود و من با آرمان خواندمش...

پ.ن۴: البته در جدولی که برایش تهیه کردم همه ی روزهای دی ماه هست و اینجوری روزهای بدون مطالعه هم که نیمی از روزهای ماه است به چشم می آید (اینجا برای جمع و جور کردن جدول ُ ردیف روزهای بدون مطالعه را حذف کردم!)

 

 


برچسب‌ها: کتابهایی که پسرم می خواند
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

 جمعه بیست و هفتم دی ماه همراه با عمه های پسرک، رفتیم کنسرت سیمین غانم در تالار وحدت... یادمه یکبار هم نه سال پیش (سال 83) کنسرت او را رفته بودم٬ اون موقع یک خانم پیانیست همراهیش می کرد اما این بار چهار دختر جوانِ هنرمند و  سبز پوش، با پیانو، ویولن، دف و درامز خانم غانم را همراهی می کردند... و در آستانه هفتاد سالگی، صدای  خانم غانم همچنان قوی و محکم بود و من عاشق این صدا... غرق در ترانه های قدیمیش شدم: گل گلدون، مرد من، پرنده، آسمون آبی، بیقرار و....و ترانه هایی جدید چون عاشقانه و صبوری و ترانه هایی که قبلاً با صدای محمد نوری و ....شنیده بودم و شنیدنش با صدای خانم غانم را نیز دوست داشتم به خصوص ترانه ی ماه پیشانی که عاشقش بودم با صدای دریا دادور و دیدم که با صدای خانم غانم نیز چقدر دوست داشتنی است...

دو ساعت شیرینی بود  برایم و وقتی از سالن همراه با موج بانوان دیگر به سمت جایگاهی می رفتیم که موبایل هایمان!!! را تحویل بگیریم؛ احساس پرنده ای سبکبال را داشتم شادی خاصی داشتم  و از آن لحظاتی بود که حس می کردم تپش قلبم را در سینه ام ...و حس می کردم که این دل می تواند به انسانها، عشق بورزد، می تواند زیباییهای طبیعت را ببیند و سرمست شود می تواند همه ی چیزهای خوب را ببیندو دوست داشته باشد...حس می کردم همه ی انسانها را دوست دارم و احساس دوست داشتن چقدر زیباست ....

و فکر کردم که موسیقی خوب چه معجزه ای می کند و چقدر موثر است در تلطیف قلبها و ...

من از اون آسمون آبی می خوام. من از اون شبهای مهتابی می خوام. دلم از خاطره های بد جدا. من از اون وقتهای بی تابی می خوام....

 

پ.ن1: از خدای مهربان، سلامتی و طول عمر آرزومندم برای بانو سیمین غانم که با همه مصا.ئب این سرزمین ساخته اند و صدای گرم خدائیشان ، هر از گاهی معجزه می کند در دلهای (غمزده ی من یکی ) ما  !

پ.ن2: و ما چقدر محر.و. میم از این نعمت بزرگ (البته شکی نیست که هر کس می تواند در چاردیواری خانه خودش هر موسیقی را ببیند و گوش بکند اما حسی که در بودن در کنسرت و شنیدن زنده و حضوری موسیقی وجود دارد چیز دیگری است دست کم برای من یکی و ....  بیشتر وقتها با تماشای  کانال شان. سون. تی. وی. (تصنیفها و ترانه های کلاسیک روسی است)  به یاد این محر.و.میت هم می افتم و...)


برچسب‌ها: موسیقی
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۲ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

...بیست و یکم آذر اولین اجرای سقراط را دیدم و  بیست و ششم دی ماه (با دعوت دوست عزیزی،) اجرای یکی مانده به آخر را...

در اجرای اول لذت بردم از بازی ها، آوازها ، رقص ها و برخی جمله ها... و در یکی از پست های قبلیم، نوشتم و نقل کردم جملاتی را که شنیده بودم ....

میم می گفت کار قشنگی بود اما بیشتر حرفهایش شعار گونه بود. می گفت نمایش نتونست پیام اصلی سقراط را که خودشناسی بود برساند و از این بُعد تاثیرگذار باشد.  میم همیشه به من می گوید اگر که ما نتوانیم حقیقت وجودمان را دریابیم و با خود حقیقی مان آشتی کنیم بازنده ایم ....

میم خوب تحلیل و نقد می کند هر چیزی را چه در زمینه علم و تخصصش باشد چه یک خبر سیاسی یا تئاتری که دیده یا کتابی که خوانده ....و من چنین توانایی ندارم... و من به خودم قول دادم سعی کنم بیشتر بفهمم تا نقل قول کنم...

البته برای تکمیل پست قبلیم دو سه نکته کوچولو را اینجا می نویسم: اول اینکه ؛ همیشه تصورم این بود که اولین اجراهای یک تئاتر، شاید دارای ایرادات و تُپق های بسیار بازیگران باشد اما در نمایش سقراط که اجرای اول و یکی مانده به آخر را دیدم ، به نظرم، بازیگران در اجرای اول نقش خود را با احساس تر بازی کردند من، در اجرای اول شدیداً متاثر از عصبانیت افلاطون با آن  واژگان یونانی!! در پایان دادگاه بودم و هر چند واژگان برایم بی معنی بود اما حس عصبانیت را عمیقاً درک کردم اما در تماشای دیگر باره در این حد نه،.... و در برخی صحنه های دیگر هم...

نکته دوم اینکه؛ در اجرای اول و اجرای دیگرباره بعد از یکماه که دیدم تقریباً سالن همکف و هر سه بالکن تالار وحدت پر بود (استقبال از این نمایش بسیار چشمگیر بود) ... و خنده های تعدادی از تماشاگرها را در برخی صحنه ها واقعاً نفهمیدم مثلاً اینکه تئودوته بگوید : وقتی به دنبال آموختن علم و دانش بودم همه ی راهها به رویم بسته بود و وقتی خواستم رو.سپی شوم همه ی درها به رویم باز شد ... کجای این خنده دارد؟؟!!! ( مشابه چنین وضعیتی را در تئاتر نورا (اثر ایبسن) و وویتسک و... هم مواجه شدم !!! ....

نکته آخر اینکه، دوست داشتم دست کم صحنه ی دادگاه کمی جدی تر و تاثیرگذارتر می بود ؛ حرکات و بیان بازیگری که با عصایی در دست می گفت دادگاه وارد شور می شود و در میان همهمه می گفت "اِ" برایم تازگی نداشت و حس می کردم چنین شخصیتی و چنین دادگاهی و... الگوبرداری از کارهای دیگر است حتی اون صحنه ی ریختن قوطی های نوشابه و تمسخر دادگاه ... البته صحنه های بسیار دیگر هم بود که شدیداً !! شعاری بودنش را دوست نداشتم مثل صحنه ی مکالمه ی پسر بسکتبالیست سقراط با مادر و پدرش... و...

و با همه اینها ممنونم از کارگاردان و بازیگران و دیگر عوامل این تئاتر... در کل کار قشنگی بود به خصوص عاشق اون قسمتهای آوازهای اپرایی اش بودم ...

 


برچسب‌ها: تئاتر
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۰۱ساعت   توسط مامان دریا  | 

پیش نوشت: نمی دونم پاییز را چرا اینهمه تنبلی کردم می دانم که خیلی از حرفهای مهم از پسرک را اینجا نخواهم نوشت چون در خاطرم نمانده .... و شاید چیزهایی که به تازگی رخ داده و ... را بنویسم

  • روز سی و یکم شهریور هنوز ناراحت بود از اینکه تابستان و تعطیلات تمام شده ...
  • صبح اول مهر، در راه مدرسه آرزویش این بود که راننده سرویسش امسال هم آقای سعادتی باشد و معلمش خانم سعادت! ( به خاطر تشابه اسمشان چنین آرزویی داشت) و جالب اینکه یک ساعت بعد، دیدم آرزویش برآورده شده ... به محض اینکه متوجه شد اسمش در لیست کلاس خانم سعادت است ، دومین آرزویش را پرسید؟ "مامان، میشه ببینی پار.سا سُل.طا.نی هم تو همین کلاس هست؟ و جوابم مثبت بود... و البته یه چیز هم مایه تعجبم شد آن روز، وقتی چند نفر از مامانها ازم پرسیدند قبلاً سفارش کرده بودی که پسرت در این کلاس باشد؟ و حتی یکی پرسید "چقدر پول دادی تا پسرت در این کلاس باشد؟" و من هاج و واج مانده بودم آخه با اینکه تعریف خانم سعادت را شنیده بودم ، هیچ اقدامی در این راستا نکرده بودم ....و پسرک فقط به خاطر تشابه اسمی راننده اش با معلم مربوطه، آرزویی داشت که گویا برایش خیر هم بود (آرمان مصر بود آقای سعادتی راننده اش باشد چون سال قبل با او بود و او را دوست داشت ولی معلمش را ندیده بود و نمی شناخت...)
  • جمعه دوازدهم مهر با آرمان رفتیم دیدن برنامه ی سالیانه خانم سودابه سا.لم در تالار وحدت برای روز جهانی کودک...البته به خاطر یاسمین کوچولو (دختر دوستم ) رفتیم که در گروه باله بود و کارش هم خیلی خوب ...
  • جمعه نوزدهم مهر، هم باز رفتیم تالار وحدت، اینبار برای اپرای اشک ها و لبخندها ....از گروه آنسامبل اپرای تهران...که کار قبلیشون را در اسفند گذشته دیده بودیم....اشکها و لبخندها هم قشنگ بود به ویژه اینکه به زبان فارسی بود ...اما کار اول گروه یه چیز دیگه بود....
  • شنبه بیستم مهر هم ، شازده کوچولوی ما اولین نوازندگی خود را با ویولن ارائه کرد در سالن رودکی آموزشگاه پارس... اولین آهنگ انتخابی را با همراهی پیانو، شروع به نواختن کرد و در خاتمه نفس عمیقی کشید انگار که بار بزرگی را از دوشش برداشته اند و سبب خنده و تشویق حاضران شد و دومین آهنگ را با آرامش بیشتری نواخت...
  • تعطیلات آخر هفته و بیست و چهارم مهر را که مصادف با عید قربان بود سفری داشتیم به کاشان و قمصر و ابیانه و ... دیدنی های تاریخی و هنری ابیانه،  هوای پاک و بی نظير قمصر...در یادمان خواهد ماند.
  • اواخر آبانماه (از بیست و یکم الی بیست و پنجم ) که مصادف با ایام تا.سوعا و عا.شورا بود هم در شو.شتر گذراندیم... (شازده کوچولوی ما کماکان از هر گونه تعطیلات از قبل مشخص شده و یا غیر منتظره ی مدارس استقبال می کند و بی نهایت ذوق زده می شود  )  این را هم بگم که به هنگام بازگشت از مراسم تا.سوعا در خیابان های آنجا، پسرک پرسید :"مگه این روز ا.ما.م حسین کشته نشده؟" گفتم آره....پرسید "مگر برای مرگ کسی جشن می گیرند؟" و توضیح داد که برداشتش از مراسم ، یک جشن خیابانی است (این هم یه برداشته دیگه!!)
  • اواسط آذر ماه هم معلم موسیقیش گفت که باید براش ساز بزرگتری بخریم....ویولن 2/4  هافنر خریدیم که صداش خیلی بهتر از قبلی است که TF بود...
  • دیگه اینکه، بعد از دو سال دور خود چرخیدن، و چند ماه وقفه در امر یادگیری زبان انگلیسی،  آخر سر رسیدیم به همان کانون زبان ... متاسفانه کلاسهای دیگر را چندان موفق نیافتیم و پسرک از اول پاییز با کانون زبان ادامه می دهد و خوشبختانه خوشش آمده و با علاقه دنبال می کند...
  • دیگه اینکه ، پاییز تمام شد و من  هنوز صبح ها بر سر پوشیدن کاپشن، کلاه ... با پسرک بگو مگو دارم، صبح ها بدون کاپشن و کلاه و...جلوی مدرسه پیاده می شود و به سمت حیاط مدرسه می دود. هم مدرسه ای هایش را نگاه می کنم با شال و کلاه ، کاپشن، دستکش...
  • (اوایل آذر) در میانه مشقِ مدرسه، بر روی کاغذی نوشته : "کشورهای موردِ اَلاقه ی من: یو.نان، فر.انسه، آ.مریکا ، رو.سیه" و بعد سعی کرده دلایل علاقه اش را در مورد هر یک بنویسد و در موردی هم به پاورقی ارجاع داده و نوشته :"من به تِکنُلژی و مَنتِق اِتقاد دارم" ... در مورد این چهار کشور مورد علاقه اش دوست ندارد توهینی بشنود . چند روز پیش میخواست از پر.چم آ.مر.یکا برایش پرینتی بگیرم در گوگل به فارسی پر.چم ا.مر.یکا را تایپ کردم و یک دفعه با موجی از تصاویر پر.چم به آتش کشیده آنجا، مواجه شدیم و دیدم چهره اش در هم رفت و نگران و ناراحت که چرا اینجوری کردند و  ....که سریع صفحه را بستم و در جستجویی جدید، به انگلیسی تصاویر دلخواهش را آوردم... روز سیز.ده آ.بان هم می گفت "بچه ها گفتند مر.گ بر آ.مر.یکا ....ولی من نگفتم"...
  • از فوتبال فقط مِسی را می شناسد و یکی دو نفر دیگر را...در برابر سوالهای دیگران خودش را آبی (استقلالی) می داند (آنهم شاید به این خاطر که پسر دایی نوجوانش استقلالی است)... می گوید بازی کردن باز یه لذتی دارد...اهل تماشای مسابقات و این حرفها نیست...
  • ریاضیات را دوست دارد به مفهوم اعداد ، مثبت و منفی، و نهایت اعداد ، و... ، الگویابی کماکان علاقمند است هر چند در ارزیابی های ماهانه، مثل بیشتر همسن و سالانش بی دقتی ها بسیار دارد بطوریکه ارزیابی ریاضی آبان ماهش "خوب" بود نه بسیار خوب...
  • امسال علاقمندیش به علوم بیشتر شده، زنگ آزمایشگاه علوم تنها موردی از کلاسهای مدرسه اش است که پسرک وقایع آن را  بی کم و کاست تعریف می کند ( و بدون درخواست من).... و در مورد آنها فکر می کند از حیوانات شبگرد تا بحث محیط زیست و ... چگونگی به وجود آمدن شب و روز و فصلها و انرژی خورشید و.... تا دماسنج و کاربرد آن...) چند روز است با دماسنج آزمایشهای مختلف انجام می دهد تا به حال دمای داخل یخچال، فریزر، بالای شوفاژ، پشت پنجره پذیرایی، داخل ماشین، آب سرد، آب گرم و...را آزموده است... فرفره می سازد (برای درس باد) ...
  • در راستای انجام برخی از امور تحقیقاتی اش!! که جزو تکالیف مدرسه اش است با جستجو در اینترنت و برنامه Powerpoint آشناشده ...در مورد شب یلدا هم تحقیقی داشته که از دیروز (که پرینت کرده بود و با شیرازه به صورت جزوه چند برگی کوچولویی درامده بود) تو دستش بود و دلش نمیاد ببره به معلم تحویل بده...
  • خوشحالم که دامنه ی لغات و کلمات و ضرب المثل هایی که بلد است فراتر از سنش است ... بهش می گویم این جمله را چه جوری تمام کنم بهتر است "....بر او پیروز نخواهد شد" یا بگم "....بر او تاثیری نخواهد داشت" . شازده میگه ، بنویس :"بر او غلبه نخواهد یافت" . کلاً به ضرب المثل ها و استفاده از آنها خیلی علاقمند است.
  • کماکان در برابر هر حرف و سخنی، سوال می کند و تازگیها حتی در برابر هر سوالی ، سوالی می کند و کماکان هر حرفی را که می شنود به این راحتی نمی پذیرد و سوالی برایش مطرح است... یکی از همکلاسیهاش گفته بوده که اگر نماز بخوانیم خدا در کارهامون به ما کمک می کنه. و شازده بهش گفته : نماز بخونی خدا تکلیف های ریاضی را برات می نویسه؟ به جای تو دیکته می نویسه؟ سوالهای علوم را جواب میده؟ ...
  • کم و بیش کتاب می خواند ولی کماکان دوست دارد بیشتر کتابهای مورد علاقه اش را ما برایش بخوانیم ...شاید یک علتش این باشد که دوست دارد وقتی کتاب می خواند با صدای بلند نباشد و با چشم می خواند ... و از آنجایی که ما اصرار می کنیم به صدای بلند بخواند تا اشتباهاتش را تصحیح کنیم  (و شازده میگه خسته میشم از بلند خوندن ...) و ترجیح میده ما بخوانیم....
  • این روزها علاقمند به خواندن کتابهایی است که روزگاری ما برایش می خواندیم از جمله مجموعه کتابهای سوته یف روسی، کتابهای کمیک اسکریپت تن تن ، و کتابهای رولد دال. هفته ی پیش از کتابخانه مدرسه کتابی از قصه های بهلول امانت گرفته بود و خوانده بود...
  • خیلی خیلی مغرور و لجباز!! شده ... خیلی بهش بر میخوره وقتی باهاش دعوا می کنیم و متاسفانه بدجوری واکنش نشون میده .... البته کماکان من با پسرکم مشکل دارم ... روحیه ی شوخ طبعی دارد که گاهی برای من آزار دهنده می شود... مثلاً وقتی بهش دیکته می گویم هر کلمه ای را که من بگویم مخالف آن را تکرار می کند یا یه کلمه ی دیگر می گوید...و وقتی من عصبانی می شوم می بینم به زبان چیز دیگری میگه و موقع نوشتن همان کلمه ای را که من گفتم می نویسه... و از این دست مسائل زیاد داریم...
  • چند روز پیش در برابر اختلاف نظری که داشتیم می گفت: من هم بزرگ شدم برای خودم نظر دارم ... می خواهد در حد یک نوجوان هیجده ساله باهاش برخورد شود و خب ...مشکلات پیش میاد دیگه بالاخره هنوز هشت سالگی را هم فوت نکرده...
  • با اینکه عاشق تعطیلات هست ولی در کار مدرسه و کلاسهایش فوق العاده قانونمند و با نظم است ....حتی اگر من بگویم که به معلمش توضیح می دهم و می تواند تکلیفش را انجام ندهد (در شرایطی اضطراری که پیش آمده) نمی پذیرد حتماً باید تکالیفش را انجام دهد و حتما به موقع بخوابد و حتماً به موقع در مدرسه حاضر باشد...

 .................

 


برچسب‌ها: روزهای آرمانی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۳۰ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

پیش نوشت: پنجشنبه ۲۱ آذر از ساعت ۱۸:۳۰ تا ۲۰:۳۰ این خوشبختی نصیبم شد که اولین اجرای تئاتری را ببینم که هنوز بعد از چند روز سرمست و سرخوش از تماشای آنم....

این روزها تئاتری در تالار وحدت اجرا می شود که نوشتن از آن برایم دشوار است... هرکس باید خود ببیند و به نظرم حتی دیدن بیش از یکبار هم لازم دارد.... شاید یعد از تئاتر "وویتسک" ، این " سقراط" بود که این چنین برایم دوست داشتنی بود... سقراط مثل تئاتر "ادیپوس" به زبان کلاسیک نوشته نشده ، دکوراسیون ستون های برافراشته و کتابخانه ی باشکوه برایت تصویری از یونان باستان است یونان علم و فلسفه و تفکر...اما گفتمانها امروزی است و شرایط زندگی امروزی با یونان باستان در آن درهم آمیخته ....مثل حرف زدن و نوع پوشش پسر سقراط که امروزی است و....همه اینها به گونه ای است که حس می کنیم سقراط از آن سه هزار سال پیش نیست که در امروز ما هم و در جامعه کنونی ما هم اندیشه های این چنینی و پاسخ ها و واکنش ها  و وقایع اینچنینی هست....

از بازی فرهاد آئیش در نقش سقراط، لادن مستوفی در نقش تئودوته ( رو.سپی شهر آتن) (که چنان روح پاکی داشت که آدم را مجذوب خود می کرد و در جایی که سقراط محکوم به مرگ است او میآید برای خداحافظی و طلب آمرزش برای سقراط می کند و سقراط بهش میگه :"  فکر می کنم اگر تو برای کسی طلب آمرزش کنی، حتما اون آدم در امان خدا خواهد بود" , همچنین از بازی و صدای فوق العاده زیبا و اپرایی خانم کتانه افشاری نژاد در نقش سافو ی شاعر، و بهناز نازی در نقش زانتیپه همسر سقراط و ایوب آقاخانی در نقش افلاطون ....و چهار بانویی که نمایشی در درون این نمایش ارائه کردند (با حرکات موزون خاص و آواز و ...) که نمایانگر مده آ و هم فکرانش بود در آن عصر.... همه و همه برایم زیبا و محسور کننده بود ... و تضاد عصر جدید و عصر یونان باستان هم  ....طرز پوشش افلاطون و فیلسوفان جوان (کت و شلواری ) و سقراط با لباس یونانی و پابرهنه ...همه و همه حس خاصی بهم می دادند حتی این تضاد ها برایم دوست داشتنی بود...

بیشتر جملات و دیالوگ ها را دوست داشتم آنهایی را که به یادم مانده می نویسم (تا سالها بعد هم بخوانم و لذت ببرم)....

از آن دیالوگ آغازین نمایش میان سقراط و سافوی شاعر بگیر که سقراط ،  شاعر را چون خدا می داند شاید هم خدا را شاعر...به جهت شعر زیبایی چون طبیعت، چون انسان و...که سروده است...

و یا دیالوگ سقراط با همسرش زانتیپه که به همسرش می گوید :"خودت را بشناس/ خودت را مثل انسان بشناس/ از راه درد و رنج بشناس/ حد و مرزت را بشناس / و گناهت را به گردن بگیر / و سعی کن جبران کنی/...

و یا در قسمتی که سقراط با تئودوته گفتگو دارد و این رو.سپی آتن که شیفته آموختن از سقراط است در جایی می گوید : وقتی میخواستم بخونم و بنویسم و یاد بگیرم هیچ راهی جلویم نبود همه ی درها به رویم بسته بود اما وقتی خواستم رو.سپی یشم یکهو  همه ی درها به روم باز شد...

و در جایی دیگر ، به سقراط میگه : خیلی خوبه شهرتون زنی مثل من داره، آخه مرز بین اخلاق و غیر اخلاق را میشه باهاش سنجید...و سقراط میگه : مهم اینه که تو همون چیزی و نشون می دی که هستی نه مثل مردم آتن که اون چیزی نیستند که می خوان نشون بدن!

در آن قسمت از نمایش، که چهار زن (مده آ و دوستانش)  با حرکات موزون و آواز ، اعتراض خود را در نگرش به زنان بازگو می کنند هم از اون نمایش خوشم اومد و هم از مکالمه بعدی بین سقراط و صاحبان قدرت در آن شهر...

در محاکمه سقراط هم، نگاه تحقیر آمیز سقراط به محاکمه کنندگانش و عصبانیت پایانی افلاطون قابل توجه بود (درست است که از کلمات و جملاتی که ایوب آقاخانی به زبان یونانی گفتند در پایان جلسه دادگاه و محکومیت سقراط؛ چیزی نفهمیدم اما احساس را خیلی خوب میشد فهمید...اون صحنه برای همیشه در خاطرم می ماند)...

آوازهای اپرایی و گروه کُر در قسمتهای مختلف نمایش... و نمایش گروه مده آ و نیز نمایش رقص هیپ هاپ جوانهای آتن ....سوای جذابیت فوق العاده که به نمایش داده بودند شکوه و عظمت یونان را در زمینه هنر نیز به اندازه ی  علم و فلسفه برایم نشان می داد.... طراحی دکور به خصوص کتابخانه ها و ستون های بلند آتن و نیز نورپردازی در قسمتهای نمایش در نمایش و نیز نورپردازی در پایان نمایش که همسر سقراط قدر فیلسوفی چون او را درک می کند و سقراط در پای او به سجده می افتد و غیره زیبا بود...

و دیالوگ پایانی که پیش از آنکه سقراط جام شوکران را سر بکشد؛ سافوی شاعر می گوید: استبداد تو را محکوم به سکوت کرد و دموکراسی محکوم به مرگ.

کلاً هرچی بگم کم گفتم حتماً یکبار دیگر این تئاتر را می بینم ...

و نام "حمیدرضا نعیمی" به عنوان نویسنده و کارگردان این اثر برای همیشه در خاطرم خواهد ماند....

برای تهیه بلیت می توانید به سایتهای www.iranconcert.com  و یا سایت www.tiwall.com

مراجعه کنید...

 

 

پ.ن: در مهر ماه هم تئاتر اپرایی " اشک ها و لبخندها" را در تالار وحدت تماشا کرده بودم از گروه آنسامبل اپرای تهران (که در اسفندماه هم اپرای دیگری داشتند به زبان ایتالیایی ) ... ولی سقراط برایم معرکه بود از جهت آنچه با فکر و احساس من کرد؛ به خصوص این روزها ، با درگیریهای ذهنی که با خود دارم ؛ کمک بزرگی برایم بود و با این نمایش یکبار دیگر متوجه شدم که در خانه ای زندگی می کنم با سقراط و افلاطونی دیگر و ....باید قدر بدانم آن را  و دیگر هیچ.

 


برچسب‌ها: تئاتر
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۵ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

گمونم سالهای اول دانشگاه بودم که سریال آوای فاخته پخش میشد... هیچوقت خیلی تلویزیونی نبودم ، الان هم که چندین سال است سریالی را دنبال نکرده ام اصلاً نمی دانم برنامه های تلویزیونی در چه زمینه هایی است (این مسئله شامل برنامه های ما.هوا.ره هم میشه)...ولی خوب شاید بعضی سریالها بودند که برام خاطره و تصویر زیبایی شدند هریک به دلیلی...سالهای اول دانشگاه بودم که سریالی پخش میشد به اسم "آوای فاخته" ....راستش حتی درست و حسابی یادم نیست ماجرا چه بود گمونم داستان پیرمردی (شاید افسری تبعیدی) بود که بعد از دهها سال از روسیه برگشته بود به زادگاهش کرمان و ... این سریال در خاطرم مانده؛ چون از بازیگر نقش اون پیرمرد خوشم میومد از تُن صداش، از حرکات آرام و کندش خوشم میامد....سالها بعد که با تئاتر آشنایی ام دادند، متوجه شدم که او در عرصه تئاتر صاحب نام است.... و من بالاخره، در نمایش دایی وانیا، در عصر پنجشنبه ۱۵ آذر٬ از نزدیک بازی و کارگردانی اکبر زنجانپور را دیدم...

دایی وانیا نوشته چخوف با کارگردانی اکبر زنجانپور و بازیش و نیز بازیگرانی چون شمسی فضل الهی، مسعود دلخواه و...در سالن اصلی تئاتر شهر، از دو هفته پیش در حال اجراست... البته برای نظر دادن در مورد این نمایش لازم است با آثار چخوف آشنا باشیم که من یکی نیستم (متاسفانه)...ولی نمایش را دوست داشتم چون به نظرم بُرشی بود از زندگی هامان، از روزمرگیهامان، از محدودیتهامان ... هر چند تلخ ... چون چه بسا به یه حس بیهودگی در جامعه ای فرصت طلب می رسیدم... در جامعه ای که هیچکس در جای خودش نیست در جامعه ای که حس می کنی کوچک و محقر است و فضای دیگری برای رشد و بالندگی ات نیست ... و دلم می سوخت برای سونیا که چشم انتظار بود سواری از راه برسد و او را به دنیایی سرسبز ببرد و سوار نیامد....ولی سونیا همچنان با امید به آینده لبخند می زد و پایان نمایش، نگاه امیدبخش او بود...

برای تهیه بلیت می توانید به سایتهای www.iranconcert.com  و یا سایت www.tiwall.com

مراجعه کنید...


برچسب‌ها: تئاتر
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۲۴ساعت   توسط مامان دریا  | 

یک :

نام کتاب: پیگمالیون     Pygmalion

نویسنده: جورج برنارد شاو

مترجم: آرزو شجاعی

ناشر: نشر قطره، 1389

215 ص، مصور

نمایش نامه انگلیسی، قرن 20 م. (تئاتر و ادبیات نمایشی)

قیمت: 7500 تومان

 

خیلی خیلی دوست داشتم این کتاب را، ... بیان کردن احساسم در موردش برایم سخت است لذا بر اساس مقدمه مترجم و نوشته پشت جلد کتاب٬ آن را معرفی می کنم:

در مقدمه مترجم کتاب میخوانیم:

"...در یکی از اسطوره های یونانی آمده است: پیگمالیون، پادشاه قبرس، مجسمه ساز ماهری بود و مجسمه ی زن زیبایی را می سازد و او را گالاتیا  می نامد. پیگمالیون، عاشق گالاتیا می شود. آفرودیت، رب النوع عشق و زیبایی، که عشق شدید پیگمالیون به گالاتیا را می بیند، مجسمه را زنده می کند و بر ازدواج آنها اصرار می ورزد. بنا بر گفته ای، پافوس ثمره ی ازدواج آنهاست. گریوز، محقق و اسطوره شناس، دیدگاه دیگری از این داستان ارائه می کند: پیگمالیون عاشق آفرودیت می شود و چون آفرودیت، عشق او را رد می کنددر اوج ناامیدی مجسمه ی او را از جنس عاج می تراشد و شب ها آن را در کنار خود می خواباند. آفرودیت دلش به حال او می سوزد و مجسمه را زنده می کند. به عقیده گریوز، پیگمالیون در زبان یونانی به معنی کار سخت و گالاتیا به معنای سفید شیری است.

پیگمالیون برنارد شاو، پرفسور آوا شناسی به نام هنری هیگینز است که به طور اتفاقی با دختری گل فروش به نام الیزا دولیتل برخورد می کند و شرط می بندد که در عرض شش ماه از او بانویی واقعی بسازد. هیگینز شرط را می برد و اکنون الیزا که گفتار و رفتارش همانند بانویی اشراف زاده است قادر نیست به زندگی سابقش بازگردد..."

 

و در پشت جلد کتاب در معرفی آن میخوانیم:

"پیگمالیون نمایش نامه ای کمدی است در پنج پرده نوشته ی جورج برنارد شاو. این نمایش نامه در سال 1912 نوشته شده است.

هنری هیگینز، پرفسور زبان شناسی، شرط می بندد که در مدتی کوتاه، الیزا دولیتل دختری کاملاً عامی را به نحوی تعلیم دهد که بتواند او را در مهمانی عصرانه ی یکی از سفرا به عنوان دوشس دولیتل معرفی کند. آیا هنری موفق می شود شرط را ببرد؟

پیگمالیون یک سیندرلای مدرن نیست، داستان مردی است فرهیخته که نقش پیگمالیون را بازی می کند و به گالاتيای خود زندگی می بخشد. هیگینز سمبلی از عقل و منطق و الیزا سمبل قلب و محبت بی دلیل است.

بسیاری از منتقدین هنوز هم پیگمالیون را یکی از بهترین نمایش نامه های برنارد شاو می دانند. نمایش نامه ای که الهام بخش فیلم "بانوی زیبای من" بود و هنوز هم در دنیا به روی صحنه برده می شود."

 

 

دو :     

نام کتاب: دیگر تنها نیستی

نویسنده: استفانو بنّی

مترجم: محمدرضا میرزایی

نشر: حرفه هنرمند

چاپ اول شهریور 1391

تعداد صفحه: 112

قیمت: 4500 تومان

 

عنوان این کتاب خود معرف آن است. چه بسا در شرایطی احساس میکنیم تنهای تنها هستیم موضوع تنهایی شاید از نگاه هر کس بسته به شرایط زندگیش و خواسته های هر کس از زندگی متفاوت باشد... این کتاب ده داستان کوتاه است که هر کدام ، با نگاهی متفاوت و غیر قابل تصور ما به موضوع "تنهایی" پرداخته....کتابی کم حجم که هنوز بعد از ماهها دلم نمیخواهد بایگانیش کنم و هر از گاهی صفحاتی را می خوانم.... داستان اول در مورد مردی است که همسرش را از دست داده و در بحران بعد از آن حوصله ی سگش را ندارد ...اما سگ باوفا (که بومرنگ نام داد و بوم صدایش می زنند) ، همه جا به دنبال اوست...در همان صفحات نخست می خوانیم:

" دنیا چیزی نبود جز شکست، تنهایی و درد. وجود موجود ناجوری مثل بوم که دم را تکان می داد و از سرخوشی زوزه می کشید و با پشم هایش این خانه ی سوت و کور را مملو از عشق می کرد، در این سیاره وحشتناک چه معنی ای می توانست داشته باشد؟

یک روز آقای رمو تصمیم گرفت که دیگر به سگش غذا ندهد و او را دو روزی گرسنه نگه داشت. اما بوم او را همچنان عاشقانه و با مهربانی دنبال می کرد. وقتی که آقای رمو برای غذا خوردن سر میز می نشست، بوم نه چیزی درخواست می کرد و نه حتی نزدیکش می شد. تنها از دور و با کنجکاوی مطبوعی صاحبش را تماشا می کرد، انگار که در چشم هایش نوشته شده باشد: اگه تو بخوری ، منم سیر می شم. و هر چقدر که آقای رمو از روی بدجنسی با سر و صدا و ولع لقمه ها را پایین می داد، نگاه بومرنگ لطیف تر می شد.

وقتی بالاخره آقای رمو به بومرنگ غذا داد، او نه از خود بی خود شد و نه هیجان زده به سمت غذا هجوم آورد، نه. تنها دمش را آرام و سپاسگزار تکان داد، انگار که بخواهد بگوید: " تو دلایل خودتو واسه غذا ندادن و گشنه نگه داشتن من داشتی، اما ازت ممنونم که امروز به یادم افتادی." و....

داستان دوم هم داستان مردی است که شدیداً تنهاست و می پندارد با داشتن موبایل از تنهایی رهایی خواهد یافت اما درد تنهایی با داشتن چندین موبایل هم ، تا انتهای داستان حس می شود در مورد مردی که با یک گوشی موبایل خود به آن یکی زنگ می زند و ساعتها حرف می زند...

طنز داستان سوم در مورد دانشمندی است که به هر جای دور از دسترس و خلوت و دور از ذهن بشر (در دل جنگلها و نوک قله های بلند و....) سفر می کند تا تنهاترین انسان کره ی زمین را کشف کند اما در نهایت متوجه می شود که...

داستان چهارم که برایم تلخ و ترسناک بود در مورد تنهایی مرگ (فرشته مرگ) و پیرمردی است و اینکه چگونه مرگ تنهایی اش را با آن پیرمرد پر می کند و....

و...

داستان مسئول کنترل ، درس زیر دریا، لحظه و...هم برایم به گونه ای بود که روزها در موردش فکرم مشغول باشد و حتی شدیداً تحت تاثیر داستان آخر قرار گرفتم داستان تنهایی دزدی که قصدش از ورود به خانه های مردم بیش از آنکه دزدی باشد، زندگی کردن با آنها و مقابله با غم تنهایی اش است.

 

سه: ....

نام کتاب: خانواده ای محترم

نویسنده : ایزابلا بوسی فدریگوتی

مترجم: بهمن فرزانه

ناشر: ققنوس

سال نشر:1381

تعطیلات عیدم را با خواندن دوباره این کتاب پر کردم ...کتابی که دوست دارم بازم بخوانمش ...کتاب از دو بخش تشکیل شده :کلارا و  ویرجینیا...دو خواهر که داستان را از بیان و زبان هر دو می شنویم ... قضاوت کردنها ، ترس از قضاوت شدنها و نتیجه آنها را می بینیم و مهمتر از همه اینکه وقتی با این دو خواهر آشنا می شویم (با توجه به تعریفی که از زبان هر یک می خوانیم) ، یکی را زنی می یابیم که همواره با "دوست داشتن " زندگی کرده است و دیگری که همه عمر به دنبال "دوست داشته شدن" بوده است....و ....

 و....

 

پ.ن: مثل همیشه _ این بار هم_ هر سه کتاب از طرف همسر عزیزم بهم معرفی شده؛ .....

 


برچسب‌ها: ادبیات
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۰۵ساعت   توسط مامان دریا  | 

روز جمعه بود،

و پسر گفت: من که فکر نمی کنم خدا وجود داشته باشه آخه من چیزی را که نبینم نمی تونم باور کنم.

پدر گفت: وقتی زمین می خوری، و گریه می کنی، و  میگی پام "درد" گرفت . آیا درسته،  من بگم که "درد" پای تو را باور نمی کنم چون "درد" را نمی بینم؟

و پسر گفت: خُب درد را نمیشه دید ولی نشانه هایی دارد که میشه باورش کرد.

و پدر گفت: خدا را هم نمیشه دید اما نشانه هایی دارد که میشه باورش کرد. این آسمون و زمین و ستاره ها را نگاه کن.

و پسر گفت: خوب که چی؟  میتونه دو تا سیاره ی خیلی گنده باشه که بهم بخوره و از برخوردشون و تکه تکه شدنشون هزاران ستاره درست بشه.

و پدر گفت: تصور کن از مدرسه بیایی خونه و ببینی که با لگوهای تو، چیزی جالب و زیبا درست شده. بلافاصله از مادرت می پرسی اینو بابا درست کرده؟ ندیده ای٬ اما باور داری که این ساختار آفریننده ای دارد. ما هم خدا را نمی بینیم اما همان دو توده ی اولیه هم ، از کجا میتونه اومده باشه، آفریننده ای دارد و نمیشه گفت که خود به خود پدید آمده است یا انسان خود به خود درست شده باشد...

و پسر گفت: آخه اون چیزهایی که در مورد آفرینش خدا هم میگن نمیتونم بپذیرم. مثلاً میگن خدا آدم را از خاک آفرید. آخه کجای من از خاک هست گوشت و خون من چه ربطی به خاک داره؟

و پدر گفت: اون درخت گلابی را در خانه ی پدربزرگ یادت هست؟ گلابی هایش را یادت هست؟ اون درخت برای اینکه رشد کنه بزرگ بشه و گلابی بده و اون گلابی ها برای رسیدن به خاک، آب ، نور خورشید نیاز دارند. درخت اینها را می گیره و گلابی رشد میکنه.  آیا میوه گلابی که میخوری اثری از اینها داره؟

و من گفتم : پسرم، موقعی که پدرت در به خانه رسیدن دیر می کند تو نگران میشوی ، گریه می کنی و خدا را صدا می زنی و میخواهی که پدرت را برایت بیاورد خدا یعنی همین.

و پسر با تاکید گفت: به اون میگن نگرانی مادر٬  نه خدا....من اون لحظه از نگرانیم اینجوری میگم....

و پدر گفت:...........................................

و پسر بالاخره  گفت: باشه قبول، خدا وجود داره ولی میشه این سئوال مرا هم جواب بدی که خدا را کی آفریده؟ ( وخنده ای پیروزمندانه کرد و گفت) مطمئنم دیگه جوابی نداری آخه هر چی بگی من باز میگم اونو کی آفریده؟ و این سوالم تا بی نهایت ادامه داره...

و پدر گفت: تو در افکار خودت، تصور میکنی که اگر روژان بیاد تهران، این بازیها را می کنیم اینجا و آنجا می رویم و...آیا روژان هم از تصورات تو خبر دارد؟ و آیا تصور تو در مورد تو چه می داند؟

پسر گفت: منظورت چیست؟

و پدر گفت: تو کارتون بن تن را دوست داری و آن را و شخصیتهایش را باور داری. خود بن تن در مورد خودش و تو چه تصوری دارد؟

پسر گفت: اون یه شخصیت ِ کارتونی هست. واقعاً وجود نداره که بتونه در مورد من و کسی دیگر فکر کنه و نظر بده....

و پدر گفت: آفرین، پس بن تن آفریننده ای دارد و تصور یک آفریننده است که به صورت انیمیشن درآمده اما خودش در مورد اینکه آفریننده اش را کی آفریده نمیتونه نظر بده، آفریننده اش یک انسان است که از جنس او نیست...و خدا "خالق" است خالق یعنی آفریننده  ........................................................

و پسر گفت: اما شاید روزی معلوم بشه که خدایی در کار نبوده...من تکنولوژی را قبول دارم. می بینمش....اما "خدا " هنوز برایم  سوال است...

و پدر گفت : پسرجانم باید کمی بزرگ شوی تا بتوانم توضیحات بیشتر بدهم هنوز چیزی نمی دانی و من نمیدانم چگونه برایت توضیح دهم...

پسر دلخور شد و گفت من خیلی چیزها می دانم

و پدر گفت : ابوعلی سینا را که می شناسی همان پزشک و فیلسوف و نابغه ی بزرگ که برایت درموردش قبلاَ گفته ام...

پسر گفت: همو که اون شاهزاده ای را که فکر می کرد گاو هست درمان کرد....

و پدر گفت :آری، او با آن همه نبوغ و هوش و دانشش در آخر عمرش می گوید "تا بدانجا رسید دانش من / که بدانم همی که نادانم" انسان هر چقدر بیشتر بداند تازه متوجه می شود چیزی نمیداند کسانی که هیچ نمی دانند گمان می کنند که همه چیز را می دانند....

و پسر گفت: من  ضرب هم می دانم و می دانم که بزرگترین عدد، گوگل هست...

و پدر گفت: جبر و مثلثات و مشتق و انتگرال و توان چی؟

و پسر گفت : توان؟

و پدر گفت: آری، آیا میدانی ده به توان صد یعنی چی؟

و پسر بازوان لاغرش را مثل ورزشکارا نشون داد و گفت اینهم "توان" ، بازوی پرتوان....

 

پ.ن۱: از این دست مکالمات کم نداریم در خانه مان ... و این بار سعی کردم تنبلی را کنار بگذارم و آنچه به خاطرم از مکاله ی جمعه ۵ مهر مانده بنویسم...

پ.ن۲: پست بعدی در مورد چند تا کتاب فوق العاده زیبا و  عالی حرف می زنم ...

 

 


برچسب‌ها: پسرک فیلسوف
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

...

تابستان گذشت ٬ پسرکم اولین سفر تنهایی اش را رفت و من دلم پر بود از فیلم های سینمایی آبکی و مبتذلی که در اتوبوس های بین راه نشان داده می شود و و قصدم آن بود که مطلبی بنویسم در این زمینه و فرصت نکردم...

تابستان گذشت و پسرکم را به هزار امید و آرزو برای اینکه تابستانی به یاد ماندنی داشته باشد برای شنا در استخر مجموعه ورزشی –فرهنگی انقلاب!! ثبت نام کردم با هزینه ای بالا!!! و نتیجه اش فقط استرس بود برای من و کودکم در روزهای مربوطه و همه ی وعده و وعیدها دروغ بود و دروغ ...و من میخواستم مطلبی مفصل در این زمینه بنویسم همه ی گلایه هایم و شکوه هایم را اینجا بگویم و فرصت نشد....

تابستان گذشت ...دو سه هفته ای ماشینم در تعمیرگاه بود و من و آرمان با تاکسی و ...رفت و آمد می کردیم حتی میخواستم چیزهایی بنویسم اندر معایب و مزایای ماشین شخصی نداشتن و طی مسیر با تاکسی ها و...و نشد.

بهار گذشت و تابستان گذشت و من خوشحال از چند کتاب تازه منتشر شده ای که روحم را سیراب می کرد و من هنوز دلم نمی خواهد بایگانی شان کنم قسمتهایی را بارها و بارها می خوانم و دوست داشتم معرفی شان کنم برای دوستان ِ نادیده ام که دوست شان دارم و وقتش را نیافتم....

تابستان گذشت و در روزهای پایانی آن، فرصت کردم پسرک شیفته ی آب بازی را دو سه باری به پارک آب و آتش ببرم و خودم را سرزنش که روزهای گرم تیر و مرداد را چگونه گذراندم که این طفلک را به این پارک و هیچ پارکی نبردم....

تابستان گذشت و پسرک با من به محل کارم آمد و برگشت... بگو مگو ها و دعوا ها و دلخوری ها و لج بازیها ...از هم داشتیم...هر بار سعی کردم بیشتر و بیشتر درکش کنم کودکیش را ، هفت- هشت سالگیش را ، و نیازهایش را و کمتر توانستم...

تابستان گذشت به تماشای بن تن، باب اسفنجی، اسکوبی دوو، یاکاری، و تن تن . و پسرک جملاتی از آنها یاد می گرفت و در صحبتهای روز بعدش و روزهای بعد استفاده می کرد در این زمینه به خصوص از دوبله خوب باب اسفنجی لذت می بردم چون پسر کوچولو ضرب المثل های خوبی از آن آموخته بود و بکار می برد.... (روزهایی هم فکر می کردم که مطلبی بنویسم در مزایای کارتون باب اسفنجی و تشکر از سازندگانش و نشد)...

تابستان گذشت در بازی شطرنج ، و مات شدنهای مادر توسط پسرک و مات شدنهای پسرک در بازی با پدر... این را هم ثبت کنم که : روز 24 شهریور ، همه بچه ها  بعلاوه بچه های دیگر از دیگر شعبات، به صف شدند در بازی با استادشان که مربی درجه یک فدراسیون شطرنج بود، بچه ها چهل نفر ی  میشدند شاید هم بیشتر....پیش از آغاز بازی، استاد پرسید کیا اومدند تا منو مات کنند؟ و همه بچه ها که از 6 سال تا 12 سال بودند دست بلند کردند... اما پسرک دستانش را پشت سرش حلقه کرد و غُر زد که پس کی بازی شروع می شود...مسابقه شروع شد و در نهایت همگی توسط استاد مات شدند البته هر کدام بسته به حرکت ها و چگونه بازی کردنشان، توسط داور ارزشیبابی می شدند... و پسرک در بازی جزو بهترینها بود که همان دقایق اول توجه داور را به خود جلب کرد و جزو شش نفری شد که در آخر تشویق شدند و جایزه گرفتند.... این را هم بگویم که در مواجهه با دوستان و آشنایان، پسرک اعلام می کرد:"مسابقه شطرنج داشتیم" و می پرسیدند خب چه کردی؟ و می گفت:" هیچی ، مات شدم"... (این ویژگیش واقعاْ برایم غیر قابل درک است توانمندیها و پیروزیهایش را به هیچ وجه بروز نمی دهد)

تابستان گذشت در احساس رنج آور تنهایی توسط پسرکم... گاه مثل پیرمردها آه می کشید و می گفت :"یادش بخیر" می پرسیدم یاد چی بخیر؟...می گفت یادش بخیر چه روزهایی داشتیم با فروغ و فروهر و روژان ... ( و در واقع حسرت روزهای گرم خرما پزان!! و بالای پنجاه درجه ی مرداد ماه و ماه رمضان شوشتر را داشت که ده روزی، هم بازی شده بود با دختر عمه هایش که دو نفرشان چهارده – پانزده ساله بودند و در آن روزها، روزه می گرفتند و سومی هم دو سال و نیم از خودش کوچکتر... ) و پسرک بخشی از تابستانی که گذشت را به نوشتن خاطرات و تخیلاتش گذراند... صفحاتی می نوشت با غلط های املایی بسیار که نوشته ها آمیخته ای بود از روزهایی که با دختر عمه ها داشت و آنچه از کارتون بن تن و باب اسفنجی گرفته بود و تخیلاتی دیگر از ذهن خودش....

تابستان گذشت در کلاس چهارشنبه ها که پسرک پیش آقای علیمراد در کانون٬ آموزش انیمیشن می دید از کلاس و از مربیش خوشش میامد و داستان "موش گرسنه" را انتخاب کرده بود تا انیمیشن آن را تهیه کند تا اینجا از کارش راضی است اما داستانش در یک ترم به پایان نرسید و برای همین ، پاییز هم ادامه می دهد تا کارش را نیمه کاره رها نکند.. ...نتیجه ی کارش مطمئنم که زیباست چون تا به اینجا هم زیبا بوده و حتما این یکی را وقتی به آخر رسید بطور کامل در اینجا ثبت می کنم...

تابستان گذشت در همراهی با آهنگهای یانی و تمرین های نامنظم پسرک با سازش.... و درگذشت نابهنگام و ناگهانی پدرِ مربیش  ...

و با همه اینها پسرک آهسته و پیوسته با ویولن همراه است و روز بیستم مهر در آموزشگاهش اولین کنسرتش را با ویولن ارائه خواهد داد...

تابستان گذشت و من که انتظار داشتم پسرکم با باسواد شدنش، کتابهای بسیاری در این تابستان بخواند؛ ناامید میشدم چه بسا و ناراحت از اینکه پسرکم را می دیدم که کارتون باب اسفنجی برایش مهمتر از خواندن کتاب شده ... اما روز چهارم شهریور وقتی در کتابخانه ی مدرسه اش برای دقایقی نشستم تا فرم ثبت نام کلاس دومش را پرکنم، پسرک را دیدم که صندلی را جلوی قفسه ای کشید و از طبقه بالای کتابخانه بعد از مدتی نگاه کردن و ...دو کتاب با جلد زرد برداشت پیشم آمد و پرسید :"اجازه میدن این دو تا کتاب را ببرم بخونم" دو کتاب بود از مجموعه کتابهای طلایی مربوط به دهه ی پنجاه... و مادری گفت این کتابها مال زمان بچگیهای ماست و پرسید پسرت اینها را دوست دارد؟ و من با غرور گفتم بله با این مجموعه آشناست البته همه شون را ندارد برای همین این دو تا را برداشته...و احساس شادمانی ِ خاصی کردم که پسرکم هر چند دوست دارد تعطیلاتش را به تفریح بگذراند اما کتاب ِ خوب را می شناسد...

و تابستان گذشت در بازیها و شيطنتهای بچگانه ای که من می دیدم و فکرها و اندیشه هایی که من نمی دیدم و هر از گاهی ، گوشه ای از آنها را می شنیدم و تعجب می کردم از این ذهن کودکانه که این هم فکر پیچیده با خود دارد و بروز نمی دهد و چه بسا تصمیم جدی داشتم تا گوشه هایی از آنها را بنویسم و نشد...

تابستان گذشت و پسرکم جزو سفری ده روزه به شوشتر در مرداد ماه و سفری چهار پنج روزه به تبریز و شبستر در شهریور ماه ....مسافرتی دیگر نداشت دوست داشتم سه چهار روزی دست کم به کشور همسایه، ترکیه ببرم و نشد...

تابستان گذشت و حال که به پشت سرم نگاه می کنم ...احساس ناراحتی می کنم از ساعتهای تلخی که برای پسرک ساختم و می اندیشم آیا پاییز خاطرات بهتری برایش خواهم ساخت؟؟...

 

پ.ن: تابستان گذشت و من فرصت نیافتم به خانه ی دوستان نادیده ام سر بزنم و می دانم شاید چه بسا سوالهایی را بی پاسخ گذاشته ام ...سعی می کنم پاییز دوست خوبی هم باشم ...


برچسب‌ها: روزهای آرمانی
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۶ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

پسرکم هنوز پنج ساله نشده بود که شطرنج را شروع کرد در مهد کودک ....

امسال تابستان کلاس شطرنج را در کانون پرورش فکری کودکان ثبت نامش کردم، ... پسرک هر روز بی انکه بخواهیم تمرین شطرنج انجام می دهد و گاهی بعد از یکی دوبار که با پدرش یا من بازی می کند، باز اصرار به یک بازی دیگر دارد و در جواب نه ، گاهی گریه می کند ...مهمان بیاید یا مهمان برویم دوست دارد با مهمان یا میزبان شطرنج بازی کند... با نرم افزار chessmaster هم تقریباً هر روز بازی می کند  گاهی حتی بیش از یک ساعت...

علاقه خاصی هم به کاسپاروف دارد و در آشنایی با هر کس که دستی در شطرنج داشته باشد از rating طرف در شطرنج می پرسد....

یکشنبه این هفته از کلاس شطرنج که آمد گفت:" مربی مون از بچه ها پرسید که کی میخواد بعد از تابستون باز کلاس شطرنج را ادامه بدهد؟"

پرسیدم  تو چی گفتی؟

گفت: "همه بچه ها دست شون را به نشانه ی اینکه میخواهند شطرنج را بعد تابستان ادامه دهند، بالا بردند ؛ فقط یک نفر بالا نبرد و اون هم من بودم"

...

پ.ن: پاسخ کامنتهای پست قبلی داده شد


برچسب‌ها: شطرنج
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۳ساعت   توسط مامان دریا  | 

گفتم که از تابستان گذشته، آرمان به محل کارم میاید و دوست ندارد در محیط مهد کودک یا پانسیونی این روزها را بگذراند...اما اینگونه هم نیست که محیط اداری مادر ایده الش باشد و از این بابت هم ناراضی است و در همین راستا،  یکی از دلخوشی های روزهای بلند تابستانش این است که یکی از اقوام مهمان خانه مان باشد و او در خانه بماند...

و تابستان امسال، برای پسرم به یاد ماندنی شده تا اینجا،.... چون تیر ماه هنوز به نیمه نرسیده بود که عمه اش به خانه مان آمد و دل پسر کوچولوی ما شادمان شد دو هفته ای با عمه در خانه بود و با عمه به کلاسهای تابستانیش می رفت، و در خانه با همه ی داشته هایش سرگرم بود البته بماند که هر روز دهها بار!!! با موبایل من و پدرش و تلفن محل کارم... تماس می گرفت و خدای ناکرده اگر یکی از ما لحظه ای دیر پاسخگو بود پسرک نگران می شد در حدِ ...  

تا اینکه عمه خواست برگردد . ظهر چهارشنبه 26 تیر ماه بود و من در محل کارم، که زنگ تلفن به صدا درامد پسرک گفت فردا میخواهد با عمه اش برود شو.شتر.....

دوست داشتم مسافرتی بدون من و پدرش تجربه کند اما از این حرفش ناراحت شدم انگار آمادگی جدایی چند روزه را من نداشتم ....پدرش می پنداشت که او تا پیش اتوبوس می رود اما پیش از حرکت ، از رفتن منصرف خواهد شد...و من داخل اتوبوس کنار صندلیش ایستادم و گفتم مراقب خودش باشد... با همه وابستگیهایی که همیشه نشان می داد، در اون لحظه ، آرام نشون می داد و مدام به من می گفت: برو پایین، الان اتوبوس راه می افته.... یک ربع قبل از حرکت اتوبوس، با پدرش دستشویی رفت به پدرش گفته بود: فکر می کنم هنوز فرصت برای پشیمون شدن هست، اما من پشیمون نمیشم تصمیم دارم بروم....و نمی دانم ساعت 5 بعد از ظهر شده بود یا نه ؛ که اتوبوس راه افتاد...پیش از حرکت متوجه شدم راننده با همکارش ترکی حرف می زنند به ترکی از راننده خواستم که مراقب پسرک من باشد ...و پسرک با عمه اش رفت در صندلی شماره هفت اتوبوس وی آی پی سفید رنگ.... نه او گریه کرد و نه من.... البته دلم پر بود اما همه ی سعیم را کردم تا آخرین لحظات خداحافظی، مرا خوشحال ببیند....( خاطرات نوجوانی خودم که همیشه لحظه خداحافظی، مادرم را گریان می دیدم و تا نیمی از مسیر ، ناراحت از اون لحظه وداع بودم و همیشه از خداحافظی گریزان... تنها دلیلی بود که مانع از آن می شد تا لحظه وداع را برای پسرک به خاطره ای تلخ تبدیل کنم)

....یک هفته بعد ، چهارشنبه دوم مرداد ماه، با همون اتوبوس رفتیم به دنبال پسرک...(راننده با دیدنم احوالم را پرسید . به ترکی گفتم می روم دنبال پسرم....گفت می گفتین اونجا می سپردند به دستم میاوردمش تهران، اینهمه راه را نروید گفتم انشالله فرصتهای دیگر ....) و صبح پنجشنبه رسیدیم به شو.شتر...هوا انقدر گرم بود (بالای 50 درجه) که خارج از هر فضای بسته ی کولر گازی دار، من سردرد می گرفتم ...اما برای پسرکم با همه ی گرما و دلتنگی های دو روز آخر، این سفر بی همراهی پدر ومادر، تجربه ی خوبی بود ...

وقتی دیدمش انگار این یک هفته ای به اندازه ی یک سال بزرگتر شده بود...

 


برچسب‌ها: شازده مسافر
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۱ساعت   توسط مامان دریا  | 

دوشنبه هفتم مرداد، آخر شب....شبِ بیست و یکم ماه رمضان ...آرمان می گوید: میتونم امشب دیر بخوابم، آخه فردا تعطیل است ...پدر می گوید: میتونی، امشب خیلی ها بیدار می مونند حتی تا نزدیک سحر. آرمان می پرسد چرا؟ پدر در مورد شب قدر می گوید...آرمان می پرسد چه می کنند این شب؟ پدر می گوید برخی قرآن و دعا می خوانند با خدا راز و نیاز می کنند بعضی ها فکر می کنند کتاب می خوانند، در موضوع های مختلف با هم بحث می کنند و....و بهش پیشنهاد میده در مورد موضوعی با هم صحبت کنند ...موضوع انتخاب میشه: "خدا" ...آرمان میگه هنوز نفهمیده خدا زن هست یا مرد...یا چه شکلی...اصلاً کسی اونو دیده؟ و.... باباش توضیحاتی میده و ....باباش داستان موسی و شبان را برای آرمان تعریف می کنه که شبانی با خدا راز و نیاز می کرده و می گفته تو کجایی که من در خدمتت باشم موهاتو شونه کنم سر و صورتت را بشورم و چارقدت را سرت کنم و.... موسی بهش اعتراض می کنه که این چه طرز حرف زدن با خداست  خدا که  به شکل آدم نیست دست و پا نداره...و بعد، موسی ندایی می شنوه ، (موسی کلیم الله بوده میتونسته با خدا حرف بزنه....)خدا بهش میگه چرا بنده ی ما را ناراحت کردی و چرا این جوری برخورد کردی او من را این طوری میشناسه و حرف میزنه....

و ....

سه شنبه پسرک میگه: بابا میشه بازم از داستانهای اون پیامبر که اشتباه میکرده ، بازم تعریف کنی...بهش توضیح دادیم که اشتباه در کار نبوده ...ولی شازده تصورش اینه که پیامبر باید می دونسته که هر کس ، درکی از خدا داره...و اظهار علاقه میکنه که باز از داستانهای موسی بگو.....باباش داستانی از موسی و خضرنبی گفته و باز پسرک حس می کنه که  درک و شناخت هر انسانی از مسائل مختلف، فرق می کنه و هستند انسانهایی که چیزهایی می دانند که خیلی ها نمی دانند و....

باز پسرک می خواهد داستانهایی از این دست بشنود ....و پدر در حد یک جین از سلیمان نبی داستان تعریف می کند....

و حالا یکی از علاقمندیهای پسرک شده، شنیدن داستانهای پیامبران...

 

پ.ن: می بخشید که نقطه چین(...) وسط نوشته هام، زیاد هست چون اصولاً صحبتهاش در این موارد با پدرش طولانی است و من چه بسا در قسمتهایی حضور ندارم و چه بسا خلاصه می کنم و چیزهایی اندک را ثبت می کنم ...
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

دوستان قدیمی ام حتما می دونند که پسرکم از چهار ماهگی مهد کودک رفت و تا پنج سالگی تصورش این بود که بچه هایی که مامانشون شاغل هستند باید بروند مهد کودک....تا اینکه برای پیش دبستانی در یک مدرسه دولتی ثبت نام شد و من به صورت آزمایشی ، خواستم ماه اول مدرسه رفتنش، اینگونه باشد که از ساعت 12 ظهر که مدرسه اش تعطیل میشه؛ بیاید محل کار من ....و همین امر باعث شد که او متوجه بشود که غیر از مهد کودک رفتن، می تواند به محل کار مادرش هم بیاید....و با توجه به تجارب تلخی که از مهد داشت،  از آن موقع دیگر زیر بار رفتن به هیچ مهدکودکی، و هیچ محل نگهداری کودکان و هیچ پانسیونی!! (هر چقدر توضیح بدهم که کلاسهای تفریحی و ورزشی دارد و خوش می گذرد و...) نمی رود ...این را گفتم که یادآوری کرده باشم که امسال دومین تابستانی بود که آرمان به غیر از چند ساعت کلاس آموزشی که در طول هفته می رود، باقی ساعاتش را با من به محل کارم میاید...

آمدن به محل کار مادر، یکی از بدترین شیوه های بزرگ کردن بچه است ... چه بسا همکارانی که ، تحمل دیدن بچه در محل کار را ندارند ...و کودک هم تحمل نشستن طولانی مدت در یک جا _ آن هم در جمع آدم بزرگها را_ ندارد و مهمتر از همه این که در جامعه ی ما، انگار همه ی صحبتهای آدم بزرگها خلاصه می شود در مشکلات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، خانوادگی،  ناامنیهای جامعه و مرور حوادث ناگوار به صدای بلند، بازگویی اخباری که از رسانه های داخلی و خارجی می شنوند، بازگویی بیماریهای لاعلاج و علل آن و ......... و نمی توان گوشهای بچه را گرفت که نشنود.... و تصور کنید که در باقی ساعتهای شبانه روز باید توجیه کنید حرفهای همکاران را و رفع نگرانی کنید ....

و بماند مسائل ریز و درشت دیگر....مثل اینکه برخی همکاران بخواهند تست هوشی که در فلان مجله ی زرد می خوانند روی کودکی که در دور و برشان هستند بیازمایند و بعد از سوالاتی که کردند و کودک با مسخره گی!! و جدی نگرفتن!! با سوالها برخورد کرد؛ همکار محترم  رو به مادر کودک بگوید این سوالها مال تست هوشی بود برای کودکان چهار ساله...

یا اینکه همکاری داشته باشی که سرشار از تعارفات و حرف زدن به قاعده و احترام و تعارف و ادب  باشد و کودکی که هنوز بعد از هفت سال با مفهوم تعارف!! مشکل دارد...می توانید تصور کنید که کودک چه بسا در جواب صحبتهای آن همکار چیزی یا چیزهایی بگوید که خوش نباشد و حمل بر بی ادبی و بی نزاکتی کودک و و...شود

و مسائل و مثالها از این دست زیاد است....

و با همه اینها، پیش مادر بودن برای کودک من که گویا جدایی زود هنگامی در نوزادیش داشته، قابل پذیرش تر و شیرین تر از محل های نگهداری کودکان است...یک هفته که به محل کارم نمیاید دلش برای برخی از همکارانم تنگ می شود هر چند از نگاه برخی از آنها هم خوشش نمیاید!!! و در محل کارم،  پسرک با دی وی دی پلیر پرتابل کارتون هایی مثل باب اسفنجی، اسکوبی دوو، بن تن تماشا می کند و شاید با لپ تاپم بازی انگری بردز یا شطرنج بکند (البته همه اینها ، صدا و مزاحمتی برای همکارانم ندارد)... با لگوها و بازیهای فکری که برخی از آنها را در اداره دارد٬ سرگرم می شود. گاهی با عروسکهای بن تن و غیره در خبالات خودش غرق می شود و ادامه ی داستانهای آنها را بازی می کند و گاهی نقاشی می کند و گاهی کتاب یا داستانی می خواند و به ندرت که دختر یا پسر یکی از همکاران در اداره باشد با آنها همبازی می شود در نمازخانه سازمان....

البته روزهای یکشنبه و چهارشنبه برای کلاسهای نقاشی و شطرنج و انیمیشن به کانون پرورش فکری کودکان می رود و شنبه و دوشنبه به هنگام ظهر ، به استخر....و با اینهمه ساعات بسیاری از هفته اش را با من می گذراند و این با من! گذراندن طولانی مدت آنهم در شرایط و زمان کاری من!! هم چه بسا مشکلاتی در روابط مان پیش میاورد که بیانش مطلبی دیگر می خواهد و فرصتی دیگر.

می دانم که اینگونه بزرگ کردن بچه ، کار درستی نیست... اما راه حل دیگری که پسرک هم بپذیرد٬ نیافتم .....


برچسب‌ها: مسائل مادرانه, روزهای آرمانی
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶ساعت   توسط مامان دریا  | 

دو _ باز گمونم یه ماه پیش بود که اول صبح، توی ماشین بودیم به مقصد اداره....نمیدونم چی شد که صحبت از افسانه ها شد و اینکه چه افسانه ای دوست داریم و از این حرفها ....که پسرکم در بخشی از بیاناتش چیزهایی گفت که حس کردم چقدر از هم صحبتی با او چیز میاموزم...او گفت:" من اسطوره ها را بیشتر دوست دارم چون پایان شان تلخ است. برعکس، افسانه ها، پایان خوبی دارند. درسته که در افسانه ها اتفاقات تلخ و شیرین زیادی می افته حتی توش میتونه سختی و غم و غصه برای آدمهای اون افسانه باشه ولی آخرش برای قهرمان داستان خوب تموم میشه ولی در اسطوره ها٬ آخرش برای قهرمانش بشتر وقتها تلخ و ناراحت کننده است.... حالا ببین٬ در زندگی واقعی ما اینطوری نیست که آخر هر چیزی همیشه خوب تموم بشه...مثل اسطوره ها ....یعنی اسطوره ها مثل زندگی واقعی ماست. نگاه کن ٬ بیشتر وقتها اسطوره ها پایان ناراحت کننده ای دارند مثل اسطوره رستم و سهراب ( و بعد هم شروع کرد به تعریف این که: بعضیها میگن که رستم وقتی دید پسرش را کشته ، صدایی شنید که بهش گفت اگر چهل روز پسرش را روی شونه اش بزاره و راه بره و اونو زمین نزاره، بعد چهل روز اون زنده میشه...رستم با سهراب روی دوشش به راه افتاد سی و نه روز رفت و اون روز به کنار چشمه ای رسید که پیرزنی داشت لباس سیاهی را می شُست و به رستم گفت چند روز هست که اینو می شورم تا سفید بشه...رستم گفت مگه لباس سیاه با شستن سفید میشه؟ و پیرزن در جوابش گفت مگه مُرده با گرداندن روی دوش زنده میشه ؟ و رستم با شنیدن آن سهراب را رو زمین گذاشت و سهراب آخی گفت و مُرد ...و پیرزن که در واقع شیطان بود دوباره به شکل شیطان درامد و خندید....) و پسرک بعد از تعریف این ماجرا، به حرفهاش ادامه داد که آره، اسطوره ها بیشتر وقتها پایان تلخی دارند مثل زندگی آدمها و ... ولی افسانه ملک محمد را نگاه کن خیلی اتفاقات نگران کننده توش هست ولی آخرش برای ملک محمد خوب تموم میشه و...."

 

و پسرک  آن لحظه، چیزهای زیادی گفت نمیدانم چه جوری رسید به حرفهایی در مورد اینکه، جنگ بد است، جنگ درد و غم دارد، آدم ها اگر به مرگ طبیعی بمیرند درد نمی کشند. اما اگر یک آدمی خودش را از بلندی پرت کنه، یا بیفته، یا جنگ بشه؛ با دردِ شکستگی دست و پا و زخم و ....می میره و این وحشتناک است ...و احتمالاً حرفهای دیگه که در خاطرم نمانده است اما یادمه که تا داخل پارکینگ اداره حرف زد.... و احساس کردم کم کم دارد "مرگ" را در زندگی آدمها می پذیرد  وقتی شنیدم که می گوید:"ادمها فکر می کنند که مُردن ، درد دارد برای همین از مُردن می ترسند اما مرگ درد ندارد. مثل خوابِ طولانی است. مُردن درد ندارد، مگر اینکه طبیعی نباشه مثلا آدمی از بلندی بیفته یا تصادف کنه...." (البته اینو بگم که این حرفها را میزنه ولی کماکان از تصور مرگ خودش و اطرافیانش  وحشت زده و گریان می شود؛ چند روز پیش ، پدرش بعد از خوردن تکه ای شیرینی، به سرفه افتاد پسرک چنان گریه ای می کرد که واااااای ، پدرم نمیره....)

 

پ.ن:  شاید فکر کنید که این حرفها نمیتونه حرف یه بچه هفت ساله باشه، ...باید بگم چکیده ای از حرفهای اون ساعتش بود...نه اینکه فکر کنید پسرم فیلسوف است...نه، اگر شناخت قبلی از پسرکم ندارید باید بگم که از یک سالگی شنونده ی داستانهایی بوده که برایش خوانده ایم (من و پدرش) و بخش اعظم این کتابهای داستانی را ، افسانه های مختلف از ملل مختلف تشکیل داده ...(دامنه ی افسانه ها و داستانهای کلاسیکی که می داند خیلی خیلی بیشتر از سن و سالش هست و حتی موارد بسیاری در میان آنهاست که من نمی دانم (مواردی که پدرش برایش گفته یا خوانده و من حضور نداشتم) ) و پسرک بعد از اینهمه وقت آشنایی با افسانه ها، اگر همصحبتی ببیند خیلی خوب حرف می زند ...اما اگر مخاطبش او را پسر بچه ای هفت ساله ببیند او، کاملاً پسرک شیطون و بازیگوش هفت ساله از خود به نمایش می گذارد نه چیزی بیشتر...البته این را هم بگویم در مورد داستانها و افسانه ها، برایش سوالهایی که مطرح می شود اصولا آن سوالها را با پدرش مطرح می کند و پدرش که چه بسا خیلی از آدم بزرگها را جدی نمی گیرد، پسرک هفت ساله اش را خیلی خیلی جدی می گیرد و پسرک هم به کمک کتابها و پدرش، خیلی خوب٬ تفکر و تحلیل کردن را دارد می آموزد.... و من هم لذت می برم از همصحبتی هایم با او .

 


برچسب‌ها: افسانه ها, پسرک فیلسوف
+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۳۱ساعت   توسط مامان دریا  | 

مدتی است کمتر می نویسم... نه اینکه حرفی نباشد اتفاقاً با بزرگ شدن پسرم، حرفها زیادتر شده، بطوریکه اگر بخواهم هرروز هم بنویسم نمیتونم همه چیز را بیان کنم با بزرگ شدن پسرم، به همان وسعت نگاهش، اندیشه اش ، تخیلاتش، و انتظاراتش !!....رشد کرده است...

پس لابد می پرسید چرا نوشتنم کمتر شده؟ خیلی صادقانه بگم چون مدتی است که مامان خوبی نیستم ... مدتی است کم طاقت شده ام، خیلی زود عصبانی میشم و پسرک میگه : چون با عصبانیت گفتی این کار را نمیکنم....میگه ملایم حرف نمیزنی....و ....

اگر بخواهم هر روز بنویسم اینجا پر میشه از کم طاقتی ها و عصبانیتهای یه مادر ناشی که نمیدونه  به عنوان یه مادر چه مسئولیتی داره....

اما وقتی که آرامم و حالم خوب است و سر صحبت را با پسرک باز می کنم ، شگفت زده میشم از حرفهایش و از خودم می پرسم کی اینهمه بزرگ شد؟

یک _ چند وقت پیش پرسیدم؟ نظرت در مورد کلاس دوم که قراره سه ماه دیگه بری، چیست؟

 گفت:" از چه نظر؟ اگر از نظر معلم کلاس دوم می پرسی فعلاَ نمیتونم نظری بدم چون نمیدونم معلمش کیست؟ اگر از نظر علمی بگی، اِی٬ فکر کنم بد نباشه ، ریاضی و علوم کلاس دوم، چیزهای تازه یاد میگیرم اما فکر کنم کلاس سوم خسته کننده تر باشه. آخه میگن کلاس سوم ضرب یاد میدن؛ من که ضرب بلد هستم...ولی اگر از نظر تخیلات بپرسی میگم مدرسه خیلی بد است چون در مدرسه به تخیلاتمون اجازه نمیدند خودشو نشون بده، همه اش میگن اینا واقعی نیست، حقیقت نداره ..."

البته جا داشت انگشت روی بند سوم حرفش بزارم و در مورد تخیلات ! ادامه صحبت کنیم اما نمی دونم چرا رفتم رو بند دوم و گفتم: البته تو ٬  ضرب را کمی بلدی و در حد بعضی از  اعداد یک رقمی ، در حالیکه در کلاس سوم ضرب سه رقم و دو رقم را با هم یاد میگیری و حل مساله های سخت تر و....

گفت: "کلاس چهارم به بعد هم خوشم میاد چون میگن یه کتاب داره در مورد اینکه مثلا  

خ..م.ی. ن.ی کی بوده یا در گذشته چه اتفاق هایی افتاده و از این حرفها یاد میگیریم"

گفتم :منظورت کتاب تاریخ هست؟ گفت: آره....

گفتم: به همه ی کتابهای تاریخ نباید اعتماد کرد گاهی آنهایی که تاریخ را می نویسند همه ی حقیقت را نمی نویسند و فکر خودشون را به اسم تاریخ می نویسند یا "تاریخ" می سازند ...

گفت:" برای همین هست که تصمیم دارم بزرگ که شدم یه چیزی اختراع کنم که بتونم از زمان خارج بشم"

گفتم: از زمان خارج بشم یعنی چی؟

گفت "مثلا برم به گذشته ، برم به صد سال پیش و ببینم چه اتفاق هایی قبلا افتاده ...یا برم به صد سال بعد...مثلا گاهی فکر می کنم که  اگر زمانی جنگ بشه، خوبه که وسیله ای باشه که آدم با اون بره به چند سال بعد، به چند سال بعد که جنگ تموم شده...ولی بعد فکر می کنم که اگر با اون وسیله فقط خودم برم به چند سال بعد و آنجا ببینم که پدر و مادرم و دوستام مُردند و ببینم که شهر خراب شده چیکار کنم؟ برای همین دوست ندارم به چند سال بعد برم ولی میخوام به صد سال قبل برم ولی اگر نتونم برگردم به زمان خودم چی؟............."

و همینجور در باب از زمان خارج شدن حرف می زد!!....

 

 

پ.ن: برای اینکه طولانی و خسته کننده نشه٬باقی را گذاشتم برای مطلب بعد...

 


برچسب‌ها: پسرک فیلسوف
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۴/۲۹ساعت   توسط مامان دریا  | 

زاده ی آذربایجان شرقی هستم اما در هفته ی گذشته برای اولین بار در زندگیم بود که از شهر تبریز به سمت جاده ی اهر – ورزقان  رفتم ...و کلی متعجب و صد البته متاسف شدم ....متاسف از بابت این همه طبیعت بکر و زیبایی که در کشورمان هست و تا به حال ندیده بودم ...البته سال پیش در چنین روزی سفری به منطقه مرزی جلفا داشتم و مناظر باشکوه و دیدنی از طبیعت آبشار آسیاب خرابه و کلیسای سنت استپانوس در ذهنم جاودانی شده بود اما باور کنید که حدس هم نمی زدم  که به غیر از مرز استان اردبیل با گیلان و گردنه حیران ؛ در منطقه ی آذربایجان منطقه ای جنگلی به این زیبایی، وجود داشته باشد....جنگلی متفاوت با هر آنچه در شمال ایران دیده اید... از تبریز تا اهر 80 کیومتری باید طی مسیر کرد سپس از شهرستان اهر به سمت کلیبر باید 50 کیلومتری پیمود تا به جنگلهای بی نظير این منطقه رسید بر فراز جنگل، قله کوه در زیر ابر و مه قرار گرفته است و اگر همتی نکنی و سه کیلومتری را درون جنگل به سمت کوه نروی شاید هرگز از بخشی از عظمت و شکوه تاریخ این سرزمین باخبر نشوی...راه صعب العبور جنگلی راکه با صدای دل انگیز رودخانه و آبشار همراه است طی می کنی و بعد در حدود کمتر از یک ساعت هم، مسیر کوهستانی را که گاهی پیمودنش بسیار دشوار و با شیبهای تند است و آنگاه به قلعه بابک می رسی ...قلعه ای بر فراز قره داغ و در دل جنگلهای ارسباران که از هر سو نگاه می کنی پرتگاه است و بس و بی گمان دسترسی به آن در  قرن سوم هجری چندان ساده نبوده است...

متاسفانه، راهنمایی در آنجا نبود (آذر ماه نود و یک هم سفری یک روزه به قلعه الموت داشتیم ، پیرمردی راهنما در آنجا بود که تاریخچه قلعه الموت را با تمامی جزئیات در اختیارت قرار می داد ولی متاسفانه در قلعه بابک هیچ راهنمایی نبود ...)  و من در روزهای گذشته، در دنیای مجازی اطلاعاتی از بابک خرمدین و قلعه بابک و دیدنی های کلیبر کسب کردم و افسوس خوردم که چرا پیش از رفتنم ، این اطلاعات را نداشتم بی شک با نگاه دیگری به گوشه و کنار قلعه بابک می نگریستم و یکی دو روز بیشتر می ماندم تا از تاریخ و طبیعت بی نظیر منطقه، کاملتر دیدن کنم... به خصوص از جنگلهای منطقه با پوشش گیاهی خاص خود و گونه های جانوری (به خصوص انواع مارال) و پرندگانش... و برخی بناهای تاریخی و قدیمی و قلعه ها و ... و همچنین هوای خنک و دلپذیر که در این موقع از سال در هیچ جای ایران نمی توان یافت (مثلاً این موقع سال، سفر به شمال با همه زیبایی هایش چه بسا به جهت هوای شرجی اش، برایمان دشوار باشد اما در آذربایجان، خبر از هوای شرجی نیست و هوای خنک و دلپذیر و تمیز ، برای هر مسافری ، احساس دلچسبی به همراه خواهد داشت ...).

و اما آرمانی که در سه سالگی با پاهای کوچکش پابه پای من و پدرش، راه جنگلی قلعه رودخان در نزدیکی شهر فومن را پیموده بود و در آذر ماه نود و یک، قلعه الموت در نزدیکی قزوین را ....قلعه بابک سومین قلعه ای بود که پای پیاده تا پیش آن می رفت و ان هم از دشوارترین مسیر، سه ساعت بالارفتن در جنگل و یک ساعت گشت و گذار در قلعه و بیش از یک ساعت راه برگشت (مسیر آسانتر و کوتاهتر هم برای رسیدن به قلعه بابک وجود دارد که بخشی از آن را می توان با پاترول پیمود و بقیه مسیر هم مشخص و پلکانی است تا خود قلعه؛ ما برای برگشت از این مسیر استفاده کردیم. اما مسیر جنگل که ما برای رفت از آن استفاده کردیم طولانی و در بسیاری قسمتها صعب العبور و با شیب تند می باشد ) ...بطوریکه  پسرم از ساعت نه شب شام نخورده به خواب عمیقی فرورفت....البته در طول مسیر با توجه به سختی و دشواری راه ، هر از گاهی متوسل به دایی هادی می شد و مسیر خیلی اندکی را روی شانه های او می رفت و دوباره انرژی می گرفت...

 

 

 پ.ن1: شاید بعداً  فرصتی یافتم و عکسهایی که از آنجا گرفته ایم ، در اینجا ثبت کردم...

پ.ن2: برخی از دوستانم سوال از برنامه تابستانی کرده بودند ... برنامه خاصی ندارم ولی میتونم بگم که آرمان هفته ای سه بار کلاس شنا می رود، قرار است که کلاس انیمیشن و نقاشی  هم در کانون پرورش در خیابان حجاب برود، و کماکان کلاس ساز  و  زبان انگلیسی را هم دارد... پیشنهاد می کنم در هر شهر و هر منطقه ای از تهران هستید از کلاسهای متنوع کانون پرورش فکری کودکان برای بچه ها استفاده کنید شهریه های مناسب و کلاسهای خوبی دارد....

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۳/۲۰ساعت   توسط مامان دریا  | 

...چند روز پیش خانم م. را دیدم ناظم کلاسهای اول و دوم مدرسه ی پسرم... برایم تعریف کرد که:

"چقدر خوشحال شدم وقتی چند روز پیش دربِ کلاس ۱/۲ را باز کردم تا اعلام کنم که زنگ تفریح است و آرمان یک دفعه با خوشحالی دستش را بالا برد و فریاد زد "ای وَل"...به معلمش گفتم این همون آرمان هست که دو سه ماه اول مدرسه از زنگ تفریح می ترسید و در حیاط از یک متری من دورتر نمی رفت، خوشحالم که می بینم حالا اینقدر با مدرسه و محیط راحت هست ..."

چند روز پیش پسرک در خانه می گفت: " این روزها وقتی زنگ تفریح بستنی لیوانی می خریم و می خوریم بعد، بچه ها لیوانهای خالیش را پر آب می کنند و به روی هم می پاشند...پرسیدیم که واکنش آقای الف (معاون اصلی مدرسه) چیه؟ گفت: "مگه فکر کردین آقای الف بیکاره بیاد تو حیاط به این چیزها کاری داشته باشه اون یک سر داره هزار سودا"

پریروز خودم رفتم دنبالش، نیم ساعتی زودتر رسیدم دیدم معلمش دف می زند و بچه ها ریتمیک کلماتی را که برای حروف عربی و...یاد گرفته اند می خوانند ریتم عین (برای کلماتی که حرف عین دارند )؛ ریتم غین، ریتم صاد، ریتم ذال، ریتم طا، ریتم ضاد، ...

......

و با همه ی اینها ، پسرک از اوایل اردیبهشت، شمارش معکوس دارد که روزهای آخر مدرسه است و به زودی تعطیلات تابستانیم شروع می شود.... و دو روز است که از ذوق زدگی از دیوار راست بالا می رود...

و امروز سی ام اردیبهشت نود و دو ی شمسی، بعد از ظهر (ساعت 15:30 الی 18:30) ، جشن فارغ التحصیلی کلاس اولش هست...آرمانم کلاس اول را تمام می کند و یک دوره ی چهار ماهه ی تعطیلات را شروع...

 

پ.ن: دوست داشتم جذابیت مدرسه هامون بیشتر باشه ، فقط اونقدر بیشتر که بچه هامون دست کم شمارش معکوس یک ماهه برای بسته شدن درهایش نداشته باشند...

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۳۰ساعت   توسط مامان دریا  | 

...

داستان پیرمرد تنهایی است که گویا دیرهنگامی است در هتلی نیمه اشرافی در پاریس اقامت دارد و احساس می کند زیادی عمر کرده و حالا نگران روزهای آتی است که با بیکاری و بی پولی و...چگونه باید زندگی کند؟ و حالا از ترس چگونه گذراندن روزهای آتی ترجیح می دهد بمیرد٬ لذا با نگهبان شب هتل٬ قراردادی می بندد  که در ازای دریافت پس اندازش، در یک هفته ی بعدی نگهبان به زندگی او خاتمه دهد و....

داستان نمایشنامه، اثر اسلاومیرمروژک لهستانی است که با کارگردانی داریوش مودبیان در سالن استاد سمندریان  تماشاخانه ایرانشهر(باغ هنر) این روزها اجرا دارد...(ترجمه اثر هم از خود آقای مودبیان است) این تئاتر٬ تنها دو بازیگر دارد: داریوش مودبیان و کوروش سلیمانی ...که انصافا هر دو عالی بازی می کنند به خصوص استاد مودبیان...

طبق معمول به پیشنهاد همسرم، پنجشنبه شب ۲۹ فروردین ۹۲ به دیدن این تئاتر رفتیم ... همسرم  همه آثاری که از مروژک در ایران ترجمه شده را خوانده است (گمونم بیش از ده اثر باشد...)، برعکس من که با دیدن این نمایش ، برای اولین بار با مروژک آشنا می شدم...

در مقایسه با تئاتر ادیپوس که هفته قبل دیدم، این اثر فوق العاده بود از نظر کارگردانی، بازیگری، طراحی صحنه، و ....اما نکته خیلی خیلی مهم برایم در این مقایسه این است که: من بدون آشنایی قبلی با اسطوره ادیپ و این اثر مروژک به تماشای آنها نشستم در تئاتر ادیپوس، من که ماجرا را کامل نمی دانستم بعد از اتمام تئاتر ادیپوس، بخشهای عمده ای از آن در ذهنم به صورت قطعات پازلی بود که نمی دانستم چه جایگاهی در این داستان دارند و بدبختانه در ابتدای کار ، بروشوری که حاوی خلاصه داستان هم باشد ارائه نشده بود ...(و تنها بعد از توضیحات همسرم از اسطوره ادیپ٬ توانستم قطعات پازل را بچینم)

 اما در تئاتر قرارداد با مرگ، آقای مودبیان ، گمونم آنچنان داستان را خوب ساخته و پرداخته کرده بود و وفادار به اثر باقی مانده بود که من ناآشنا ، کامل ماجرا را درک کردم انگار که داستان را می خوانم یا خودم در درون آنم... و از آن گذشته در ورودی سالن، ترجمه اثر مرژوک که تئاتر بر اساس آن بود برای فروش گذاشته شده بود...

جملاتی از تئاتر خیلی به دلم نشست ٬ طنز آن هم تلخ بود و قابل تامل...و نیز بار سیاسی آن هم که در اثر خود مروژک هم هست که شاید توصیف کننده شرایط لهستان نیم قرن تا بیست سال پیش باشد....برای حال و هوای بیشتر جوامع امروزی حتی ای...! هم صادق بود....

:  تماشاخانه ایرانشهر ( باغ هنر)، سالن استاد سمندریان
:  ۱۷ فروردين ۱۳۹۲ - ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲
:  ۲۱:۰۰
:  ۷۰ دقیقه
:  ۲۰,۰۰۰ تومان

کاری از " گروه تئاتر مردم" ( به سرپرستی علی نصیریان)

 کارگردان: داریوش مؤدبیان
 مدیر هنری: رحیمه صباحی
 بازیگران: داریوش مؤدبیان و کوروش سلیمانی

و........

 

پ.ن:  بسیار ممنونم از همسر عزیزم برای آشنا کردن من با دنیایی که زیبایی آن وصف ناپذیر است ...(هرچند او اهل وبلاگ گردی و وبلاگ خوانی نیست و ... شاید روزگاری اینجا را بخواند...)

 


برچسب‌ها: تئاتر
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۳۱ساعت   توسط مامان دریا  | 

چهارشنبه، 21 فروردین نود و دو تئاتر اُديپوس  را دیدم در تالار ایوان شمس، واقع در ابتدای اتوبان کردستان...

داستان آن بر اساس اسطوره یونانی اُدیپ بود که دیالوگ های آن، فضای رومی را ایجاد می کرد افشین هاشمی در نقش ادیپ ، پادشاه تیوه و لادن مستوفی در نقش مادر او ...بازی می کردند تعدادی افراد سیاهپوش هم بود که فضای طاعون زده شهر را نشان می دادند و بازیگرانی دیگر... 

تئاتر برایم در نگاه اول، جالب بود شاید تحت تاثیر ادبیات و دیالوگ های آن قرار گرفته بودم یا نورپردازی و صحنه پردازی و ....آن. شاید هم موسیقی آن که برایم خیلی دوست داشتنی بود...

چیزهایی کم و بیش در مورد اسطوره ادیپ می دانستم ولی از آن جاییکه دانسته هایم کامل نبود و در بروشور ارائه شده نیز، توضیحی از داستان هم نیامده بود لذا، برخی قسمتهای تئاتر در ذهنم مثل قطعه پازلی بود که جایش را نمی دانستم...  

... ولی وقتی همسرم آن اسطوره را برایم کاملتر تعریف کرد لذت بیشتری از انچه دیده بودم بردم و در عین حال کم و کاستیها را هم متوجه شدم ... همسرم ، وُیتسک را که قبلا دیده بودیم از هر نظر(صحنه پردازی، بازیگری ، نورپردازی و....) به این کار ترجیح می داد و یکی از دلایلش هم این بود که در وویتسک دیالوگ کمتر هست و بازیگر به طریق دیگر حرف و احساس را بیان می کرد؛ اما اینجا همه اش دیالوگ بود  و معتقد بود که برای نقش اول ، میشد بازیگر توانمندتری هم انتخاب کرد و میشد بدون حرکات اکروباتیک و ....دیگر جنبه های نمایشی کار، هم پیام و حرف خود را رساند.... و با اینهمه معتقد بود که نکته مثبت این برداشت آن بوده که نقش مادر به نسبت پررنگ دیده شده که احتمالا به بازنویسی تد هیوز مربوط است...

به هر حال من که از دیدن این تئاتر کلاسیک لذت بردم میتونید در سایت www.tiwall.com نظرات دیگر تماشاگران را بخوانید و یا برای تهیه بلیت اقدام کنید ...البته صحنه پردازیهای این تئاتر به گونه ای است که اگر از صندلیهای تا ده ردیف جلوی صحنه استفاده کنید دید خوبی روی صحنه نخواهید داشت لذا ردیف های آخر خیلی بهتر است ....

 

پ.ن: همچنین در تماشاخانه ایرانشهر www.tamashakhaneh.ir ، واقع در خانه هنرمندان ایران ، تئاتر باغ آلبالو اثر چخوف در حال اجراست که خانم هما روستا بعد از چهارده سال در آن بازی می کند که تصمیم دارم به دیدن آن بروم اینجا گفتم تا در صورت تمایل، فرصت دیدن آن را از دست ندهید...

 

 


برچسب‌ها: تئاتر
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۷ساعت   توسط مامان دریا  | 

 

یک_ اسفند ماه که میرسه، شمارش معکوس پسرم شروع میشه ، هر وقت ببینی اش ، تقویم رومیزی در دستشه...رسیدن بهار را دوست داره، سبزه گذاشتن، خونه تکونی کردن ، ماهی قرمزها را تماشا کردن، و هفت سین های مختلف را دیدن ، هر روز تو باغچه و خیابون دنبال غنچه ها و شکوفه ها گشتن و...همه را دوست داره؛ و تنها چیز مربوط به  این روزها که بدش میاد، خرید کردن و پاساژ رفتن است و به هیچ وجه دوست نداره همراهی کنه و این مساله خییییییییییلی مشکلات پیش میاره!!!!!!!...در زیر صحنه ای از کمک و همیاریش را در خونه تکونی سال قبل می بینید که براش حکم بازی را پیدا کرده.... 

 

  دو_ شروع سال نود و یک براش همزمان با ، باسواد شدن بود که شیرینی خاصی داشت خوندن کتابها توسط خودش...

 سه- اردیبهشت جشن فارغ التحصیلی اش از پیش دبستانی بود از دبستان دکتر افشار...با توجه به دوران مهدکودک رفتنش، تجربه جدید و جالبی بود براش ....

کلاس پیش دبستانی (عکس مربوط به ۲۶ فروردین هست که روز غذای سالم بود در مدرسه اش و هر کلاس غذاهای متنوعی آورده بود من هم آش انار درست کرده بودم...) 

چهار_ تابستون مهمون اداره مامانی بود که البته با برنامه از پیش مشخص شده تماشای کارتون با دی وی دی پلیر پرتابل، انجام تکالیف شطرنج؛ نقاشی، کتابخوانی؛ بازیهای فکری و بعضی روزها شیطنت و

بازی با یکی دو بچه دیگر همکاران ... البته کلاس ژیمناستیک هم پیشرفت خوبی کرده بود که متاسفانه با شروع مدارس مجبور شدم کلاس ژیمناستیک و شطرنج را از برنامه اش حذف کنم....

  

نقشه های اداره مامانی شده آرپی جی یا چیزی در همین حدودها...

 

پنج_ تو خونه هم شیطونی و لگو بازی و نقاشی و کارتون و...

 

شش_ 26 شهریور جشن فارغ التحصیلی اش از دوره دو نیم ساله ارف بود از آموزشگاه پارس...

پایان دوره ارف و عکس یادگاری با دوستان و مربیها...

 

هفت- مهر شروع کلاس اول...

 

آرمان و معلم کلاس اولش ...

هشت_ پاییز  آغاز آموزش ساز مورد علاقه اش بود که ویولن بود...

 

 آرمان و معلم سازش ـ تاراجون..... عکس دوم مربوط به تمرین آرشه کشی است که درس های اولیه ویولن بود در عکس معلومه که هنوز خیلی با سازش راحت نیست الان خیلی بهتر شده... 

نه_ کلاس رایگان! سلفژ....که در ترم پاییز و زمستان بود و به قول پسرک که کلاسش را دوست داشت ساعت سلفژ٬ زنگ تفریح بود براش ....

به ترتیب از راست : آرمان (ویولن) ٬ کیمیا٬(هارپ)٬ ماهور جون (معلم سلفژ)٬ رسپینا٬ (پیانو)٬ و  نهال (قانون). البته ترم دوم بر اساس نوع ساز بچه ها که ایرانی باشه یا جهانی٬ کلاسها تفکیک شده بود...

 

ده_ پنجشنبه های زمستون را هم به اسکی در آبعلی گذراند...

آرمان و مربی اسکی اش٬....  پسر عاشق قندیل....

 

یازده_ چند تصویر از دیکته و مشق:

همون دیکته ی شب که برای جمله "بابا نیرومند است" پاورقی نوشته که "نه هر بابایی" (البته در پاورقی غلط املایی داره و من به عمد اصلاح نکردم....اون لحظه از بابت اینکه مفهوم پاورقی را میدونه ذوق کرده بودم)

دوست دارد برای دیکته شب هایش ٬ قصه سازی کند .... البته چون باید از دامنه لغاتی استفاده کند که حروف شان را خوانده است لذا از پدر و مادر کمک هم می گیرد...

 

 

یکی از دیکته های پر از غلط اش را گذاشتم ٬ اگر نمره می دادند ده هم نمی گرفت ....

   

دوازده_ چند تصویر از نقاشیها:

نقاشی چرخ و فلک که آرمان و معلم سلفژ و باقی دوستانش سوار بر چرخ و فلک.

نقاشی بابا نوئل .

نقاشی ساده ای هست برای هفت سالگی٬ اما مطمئنا چیزی مهم در ذهنش بود که پسرک پشمک فروش کشیده....

کلاْ به کشیدن انواع درختها علاقه داره که من بیشتر نمونه های کاج را آوردم ...شاید بعدها درختهای دیگر هم ازش بزارم...

 سیزده: گاهی روی هر برگی که پیدا می کند ٬ ذهن و دل اش را خالی می کند اوایل با نقاشی٬ حالا چه بسا با نوشتن:

این نوشته مربوط به دو سه ماه قبل است "یعنی" را هم اشتباه نوشته...

غلط املایی در "وطن" داره....این آهنگ رپ را حفظ شده متاسفانه....

از اوایل اسفند ٬ چک پرینت ها و کاغذ پاره های خانه و اداره پر است از ترسیم مسیر تهران تا اهواز (شهر های مسیر را به ترتیب می داند) و پر است از خیال پردازیها و تجسم چگونگی طی این مسیر ....که نمونه اش در بالاست....

 

سیزده_ پسر کوچولو در حال گریستن از ته دل  و التماس به مامان که زود مانتو و روسری بپوش بریم جلوی مغازه جعفر آقا، ببنیم چرا بابا هنوز نیومده (یکی از روزهای هفته گذشته که پدرش دیر کرده بود و موبایلش جواب نمی داد....) کلاْ  استرس و نگرانی از دست دادن والدین را داره....

 

چهارده_ سال نو پیشاپیش مبارک ....امیدوارم سال خوبی برای کشورمون باشه ...پر از صلح و صفا و صمیمیت و عشق....

 

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۸ساعت   توسط مامان دریا  |