ماه پیشونی  و آرمانش ...
ماه پیشونی  و آرمانش ...

ماه پیشونی و آرمانش ...

96/5 و خدا ؟؟

میگم دیشب خواب سنگینی بودی، سعی کردم بیدارت کنم برای خوردن قرص....ولی همه اش می گفتی تو رو بخدا بزار بخوابم... و آخر سر هم  نتونستم بهت دارو بدم خوابیدی...

میگه: من گفتم تو رو بخدا؟؟ مطمئنی؟؟

میگم : حالا چه فرقی میکنه ...دقیقاً یادم نیست ...مقاومت میکردی در برابر تلاش من برای بیدار کردنت..

میگه: فرق می کنه...آخه هنوز بودنش برام ثابت نشده که به او قسم بدم...

96/4 یه سوال دارم جواب میدی؟


حدود ساعت 13 بود که مثل روزهای دیگه، منتظر بودم و موبایلم به صدا دراومد...آرمان بود که مثل هر روز زنگ زده بود تا بگه رسیدم خونه....این کار هر روزش هست که از مدرسه رسید اول به من خبری میده...بیشتر وقتها تلگرافی میگه" رسیدم، گشنمه، خدافظ" و میره تا غذاشو گرم کنه ....

آره موبایلم به صدا دراومد خدا را شکر....مثل روزهای دیگه به سلامت رسیده بود خونه....کمی از مدرسه اش گفت از اینکه کوروش میگه کدوم کاندیدا بهتره و صفریانی میگه اون یکی بهتره و از این حرفهای معمولی....بعد یه دفعه پرسید:"یه سوال دارم جوابمو میدی؟؟" مردد گفتم آره...نگران بودم سوال بکنه در مورد اینکه به کی رای میدی و ...و من شرایطشو نداشتم در این مورد حرف بزنم...باز پرسید:"سوالمو جواب میدی؟"....گفتم اره، بگو ببینم سوالت چیه؟

گفت:" آخه، چرا من اینقد دوستت دارم؟؟؟؟"

...

96/3 بادکنک س ب ز

داشتم جعبه یادگاریهای کودکی آرمان را مرتب می کردم : جعبه جادویی با کلی خاطرات از پستونک ها و بندهای پستونکی تا مدادها و مدادهای رنگی دو سه بند انگشتی، پیش بند، جورابهای نوزادی، عکسهای مدالی در سرزمین عجایب، دسته کلید پلاستیکی رنگارنگ که شاید 200 تومان خریده بودم از گلدونه ها، دندونی و دندون های شیری افتاده تا مچ بند بیمارستان با نام مادر، یک کدوی کوچک خشک شده، مخروط کاج، ...کتابهای حمام و پارچه ای و عروسکهای پدینگنتون و بارنی و....

یه دفعه چیزی در زیپ کیپی کوچک توجه ام را جلب کرد ...دراوردم و نگاهش کردم ...یه بادکنک بود یه بادکنک سبز....یه بادکنک سبز که ترکیده بود...فکر کردم آخر این چیه که نگه داشتم در یادگاریهای این کودک....هر چی فکر کردم چیزی یادم نیامد چیزی که مرتبط با پسرک باشه و یه بادکنک سبز...

زیپ کیپ را که حاوی آن بود زیر و رو میکردم که تاریخ نوشته شده بر روی آن توجه ام را جلب کرد...با مرور تاریخ انگار تاریخچه اون بادکنک سبز  بخشی از دوران کودکی پسرم چون فیلمی از جلوی چشمانم گذشت...یاد روزی افتادم که پسرک سه ساله ی خواب رفته در بغلم، سه ساعت جلوی مسجد ابوالفضل ایستادم تا رای دهم...یاد سادگی ها و باورها، ، ...یاد یار دبستانی و یاد تکه  پارچه های سبزی افتادم که روی آنتن ماشین ها گره خورده بود یاد بادکنک های سبز...یاد بیداری شب بعد از انتخابات و ....ناامیدی و یاس و یاد ایمانی که از دست داده بودم...روزها و ماههای بعدی....یاد دور زدن میدان کاج تا پسرک ترسان از پلیس از دیدن آن همه نظامی یک رنگ باتوم بدست....نترسد و نلرزد...

تاریخ ثبت شده روی زیپ کیپ حاوی بادکنک ، اندازه یه کتاب، تاریخ در دل خود داشت....

و آن روز بادکنک سبز ترکید، و دیکتاتوری کوچک برنده شد که یارانش آن روز او را نماینده خدا در زمین می خواندنش و امروز او را طرد کرده اند ....تاریخ مصرف او به همین کوتاهی بود...هر چند او در چنان توهمی به سر می برد که بعید نیست اگر منتظر یارانی باشد تا قیام کند...

بادکنک سبز ترکیده را دوباره در صندوقچه ی  یادگاری های پسرم گذاشتم ...بخشی نانوشته از دوران  سه- چهار سالگی پسرم را...

.....


96/2 من فقط یک دیمیتر نیستم...

من یه شازده کوچولو دارم خیلی هم دوسش دارم اصلا به خاطر اون ، روزی روزگاری به وبلاگ نویسی رو اوردم در بلاگفا و بعد در بلاگ اسکای...شازده کوچولوم الان 11 سال و دو ماهشه...هنوزم کنجکاو و پرسشگر درمورد حیات و هستی و این دنیا و آن دنیا...من تا وقتی که بنویسم از او حرفهای بسیار برای گفتن دارم ...اما


اما چند روزیه به عنوان وبلاگم فکر می کنم :" دیمیتری رویا اندیش و آرمانش"....بماند که آرمان را به صنعت ایهام به کار برده ام ولی باز....

چند روزیه به عنوان وبلاگم فکر میکنم:"دیمیتری رویا اندیش و آرمانش"....درسته که عاشق دیمیترم در همه خدایان....و عاشق هر تصویر،نقاشی،  شعر، قطعه موسیقی، و کلا هر اثر هنری و هر شی بی جان....و هر موجود زنده ای - چه حیوان و چه انسان- که ردی و نشانی از مادرانگی در انها ببینم.....ولی....

ولی  چند روزیه فکر میکنم به عنوان وبلاگم...

من فقط یک دیمیتر نیستم...

حرفها بسیار دارم از شازده کوچولو...

اما میخوام خودمو محدود نکنم...میخوام کمی فراتر بروم ....بر آنم تا نگاهی بکنم به خودم، به پشت سرم و به روزهای آتی ...به دخترک رویااندیش... و به رویاهایش... شاید همه از عوارض میانسالی باشد...

پس لازم می بینم تجدید نظر کنم در عنوان وبلاگم...

چه بگذارم که شایسته ی  این دخترک رویااندیش باشد؟؟ یاد افسانه های کودکی ام می افتم :

"ماه پیشونی ...؟؟؟؟

درست تر بگم:" ماه پیشونی و آرمانش"


96/1 : چند سوال پیش از خواب!

اگر خدایی هست چرا ما را آفرید؟ چرا زمین را آفرید؟ چرا ما را آفرید تا درد بکشیم درد بیماری، درد دوری، درد تنهایی، درد مردن کسانی که دوست داریم و...

اگر خدایی هست چرا ما را آفرید؟ او به ما محتاج است یا ما به او محتاجیم؟

اگر خدایی هست چرا همه را خوب نیافرید؟

اگر خدایی هست اگر جهنمی و بهشتی هست ؟ چرا باید عده ای جهنم بروند و عده ای بهشت؟ چرا همه را خوب نیافرید و زمین را بهشت نیافرید؟

اگر خدایی هست این خدا چه جوری اینهمه کاردستی اش را درست کرده؟ اینهمه آدم را؟ و چطور دلش میاد اینا نابود شوند؟

اگر خدایی هست این خدا از کی بوده ؟ و بعداز مرگ دنیا، خودش چه خواهد شد؟ میگن خدا از اول بوده، این اول یعنی از کی ؟؟

اگر خدایی هست که آدم ها را آفریده و به اونا زندگی داده؟ چرا این زندگی دایمی نیست چرا بالاخره باید بمیرند؟ چرا آدمها جاودان نیستند؟*






* کماکان سوال هایی مثل سوال های فوق، بخشی از دغدغه های آرمانی است...سوالاتی که دیشب پیش از خواب می پرسید و به هنگام پرسش غمی عجیب در نگاه و صدایش بود