اسلیمپوش! اسنیوش!*

آقای اسنیو (برفی) و آقای اسلیمپی (باهوش) دو آقای بسیار محترم که شش ماهی می شود آمده اند به خانه ما. 

برای خریدنشان به شمال و جنوب سفر کردیم و عاقبت بعد از هفته ها جستن و نیافتن، گزارمان افتاد به «آونتوریا» یا مرکز خرید حیوانات در یک شهر بزرگ. جون مرغ و شیر آدمیزاد نداشتند، ولی سگ آبی و طوطی آفریقایی چرا. «جودیت»، مسؤول قسمت جوندگان ما را برد پیش خوکچه های سه ماهه. دو تا نر انتخاب کردیم. ترسیده بودند و جیکشان در نمی آمد وقتی نوازششان می کردیم. «جودیت» اصرار نکرد اما تاکید کرد که خوکچه ها موجودات گروهی هستند و بهتر است دو تا باشند تا یکی که تنهایی هم را پر کنند. همین هم شد. 

دلیل حضورشان قولی بود که من و آقای پدر به پسرک داده بودیم از سالها قبل. تمیز کردن قفس یک متری این دو خوکچه هندی کار راحتی نیست. در روزهای گرم قفسشان بو می گیرد و کمتر از گربه و سگ با ادمها اختند. مدتهاست از  هم نشینی با حیوانات فاصله گرفته ام، از همان سالهای دوری که گربه و جوجه داشتم. اما چه می شود پسرک این موجودات دست و پا چلفتی و ترسو را دوست دارد. آواز برایشان می خواند و یادشان می  دهد که اگر دلشان آبنبات خوکچه ای می خواهد باید پاچه شان را بالا بگیرند. ذستش را می گیرد تا یواشکی بجوند و با برس شانه شان می زند. برنامه ای داریم با این کوچولوهای جونده!

* اسلیمپوش و اسنیوش: زبانم کمتر به اسم داچشان می چرخد، یکی یک شین به آخر اسم هرکدام اضافه کرده ام و این مدلی با آنها حرف می زنم. صدایشان که می کنم کله هاشان را از توی لانه می آورند بیرون که  «دیگه چیه؟»  :)

 

نعلبکی

یکبار شد که در حضورش چایی را توی نعلبکی بخورم. 

چند روز بعد ناخواسته در موقعیتی قرار گرفتم که شنیدم با دوستش چه می گوید: «می دونستی ایرانی ها چایی رو تو بشقاب می خورن؟ خیلی عجیبه نه؟ کاری که «ما» ها هیچ وقت نمی کنیم!!»

راستش دلم بیشتر از همه برای مطلقا ایرانی بودنش کباب شد. 

زندگی یا مردگی مساله این است

کاش می شد آدمیزاد گاهی می توانست از زندگی مرخصی بگیرد و برود جایی که هیچ نامردی و نامردای آزارش ندهد. نفرمایید نامش مردگی است که کلاهمان درهم می رود. 

لعنت به مادرانگی

پیژامه راه راهی که سر تابستان برایش خریده بودم، دیروز دیدم که یک وجب مانده به فوزک پایش تمام می شود. اگر مثبت اندیش باشیم و فرض بگیریم که آب رقته است، هربار که نگاهش می کنم انگار کسی قلبم را خنج می کشد که: «پسرک دارد مردی می شود برای خودش». آن وقت دلم هول می کند و آویزان می شود به عقربه های ساعت. لعنت به مادرانگی اصلا!

باز هم اسباب کشی سرور داشتی بلاگفا؟

هر دم از این باغ بری می رسد 

تازه تر از تازه تری می رسد

بلاگفا گلی به گوشه جمالت با این ... کاری هایی که با نوشته ها و وبلاگ من و بقیه مشتری هایت می کنی. این بار هم که دو تا پست قبلی را حذف کرده بودی بعد از ده روزی که صفحه مدیریت و کامنت دانی از دسترس خارج بود.