پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

پـا بـرهنـه روی دیـوار دلـم

یادداشت های پراکنده

110.شاید مال امروز زندگی ات نیست!

مدتهاست که گوشه ذهنمه که این مطلب رو بنویسم  اما امشب دیگه نشستم پای نوشتنش.


وقتی که دانشجو بودم ، توی خوابگاه زندگی می کردم . خوابگاه ما به نسبت سایر خوابگاه ها واقعا خوب بود . اتاق های نسبتا بزرگ و سه نفره که هر کسی میز مطالعه و کمد دیواری خودش رو داشت و بچه ها هم که درس های زیادی برای خوندن داشتن و شیفت های زیادی برای رفتن ! همین باعث می شد نسبتا آروم باشه و تعداد بچه ها هم کم بود و خوابگاه محوطه بزرگ و قشنگی داشت و باشگاه داشت و خلاصه از نگاه ناظر بیرونی ما تو این خوابگاه چیزی کم نداشتیم با این وجود اصلا از امکانات خوابگاه استفاده خاصی نمی کردیم . مثلا من کلا دو بار رفتم باشگاه خوابگاه که همون دو بار به نظرم واقعا مجهز اومد اما زندگی اونموقع من جایی برای ورزش کردن نداشت . توضیح این مسئله و تفکیکش از بی ارادگی یکم سخته . یه زمانی هست انرژی زندگی شما خیلی خیلی محدوده و واقعا نمی تونی جایی جز قسمت های ضروری زندگیت هزینه اش کنی .انرژی زندگی ما اول از خودمون و بعد از شرایطمون میاد . گاهی خودم رو زیر بار تنبیه و فشار له می کردم که چرا مثلا ورزش نمیکنی یا چرا کلاس نمیری . اما واقعا نمی شد .انرژی زندگی اون روزای من خیلی محدود بود که اون انرژی محدود که از قضا منبع شارژ زیادی هم نداشت رو صرف خوندن درس های تموم نشدنی داروسازی و انجام دادن تکلیف اش و روتین زندگیم میکردم . یه غذا درست کردن ساده کار سختی بود و مثلا هر روز دوش گرفتن و شستن لباس ها برام غیرممکن بود! همون یه روز در میونش بس بود! یعنی روتین واقعا انرژی بر بود . یه قسمتی از انرژیم رو هم باید صرف سازش با ملت می کردم و با اینکه اغلب دوره تحصیلم هم اتاقی های خیلی خوب و نازنینی داشتم با این حال برای من نداشتن فضای تنهایی تک نفره و آزادی عمل خیلی آزاردهنده ست . داشتن ارتباط 24 ساعته با آدمهای دیگه خیلی سخت و انرژی بره .


خلاصه مطلب رو طولانی نکنم که بعد که از خوابگاه خارج شدم و ضمنا درسم خیلی سبک شد و با برنا هم دوست شدم که رابطه مون اغلب منو شارژ می کرد ( و بیان کنم که روزا یا برهه هایی هم کاملا دشارژ میکرد !) یهو کلی از کارای قدیمی که دوست داشتم انجام بدم ، نظمی که شاید به نظر نیاد اما خیلی بهش مشتاقم ، رعایت یک سری اصول و پرداختن به کارهای متفرقه ای که اون موقع عذاب بود ، قابل انجام و راحت تر شد و حداقل دیگه از جون مایه گذاشتن نبود . این موضوع بهم کمک کرد به خودم فشار مضاعف نیارم که کاری رو بکنم یا نکنم ، با توجه به اینکه خودمو آدم بی اراده ای نمی دونم ، گاهی حس میکنم دلیل اینکه نمی تونم کاری رو توی زندگی امروزم بگنجونم اینه که مال امروز من نیست و باید اجازه بدم که زمان سپری بشه تا جا براش باز بشه . شمایی که دوست داری ورزش کنی ، هر روز غذای سالمی که درست میکنی رو بخوری ، تفریح مد نظرت رو داشته باشی ، کتاب بیشتری بخونی ، گل و گیاهی رو پرورش بدی ، نقاشی بکشی ، وقتی به علاقه ات اختصاص بدی و نمی تونی و هر روز رو با سرزنش خودت بیدار میشی ، کاری که دوست داری رو توی قلبت زنده نگه دار و اجازه بده زمانش برسه . البته که خواستن توانسته و آدمهایی هستن که بهشون نعمت پشتکار زیاد داده شده یا خودشون اونو در خودشون ایجاد کردن ، اما من این مطلبو برای یه آدم معمولی مثل خودم می نویسم که شاید به دردش بخوره و بدونه انرژی زندگی ما محدوده ، گاهی اولویت های ما اجازه نمیده به کارای دیگه برسیم ، کارایی که دوست داریم ، اما این برهه با صبر سپری میشه و بعدها میشه راحت تر کارهایی که دوست داریم رو انجام بدیم . فقط به خودمون قول بدیم انجام ندادنشون به خاطر تنبلی و بی ارادگی نباشه .

۱۰۹.کانال

هیچ وقت جایگزین اینجا نمی شود . فقط روزمره ها و موسیقی ها را اینجا میگذارم و اینجا هم خواهم نوشت .

http://telegram.me/SaDispersed

108.از ناظم حکمت


این پاراگراف کتاب دژخیم عشق یالوم مرا برد به این شعر :

تنهایی چیزهای زیادی به انسان می آموزد

اما تو نرو ، بگذار من نادان بمانم.

107.کاردستی : سرگرمی جدید

اولین بار ، چهار هفته ی پیش بود . تصمیم گرفتم که برای تولدش برایش ریسه کاغذی درست کنم ، گوگل کردم :"ریسه تولد" و هزاران شکل دیدم که هیچ کدامشان قانعم نمی کرد . تصمیم گرفتم به ذهنم و به دستانم اجازه ی خطا کردن بدهم . کاغذ آچار رنگی خریدم و برش دادم . از بین ده رنگ این سه رنگ انتخابم برای سلیقه ی باوقار او بود :


اما باز هم نمی دانستم چه کار باید بکنم تا از سادگی بی روح این کاغذها ، سادگی زیباتری بسازم . خودم را رها کردم ، هر حرف را که می کشیدم سعی می کردم یکی از المان های مورد علاقه اش را در آن بگنجانم . مثلا آمریکا که کشور مورد علاقه اش بود یا اتلتیکو مادرید که تیم مورد علاقه اش بود . متولد زمستان بود و با کریستال برف می توانستم یکی از حروف را تزیین کنم . علاقه اش به یوگا و دیگر علاقمندی هایش را گنجاندم . خود را رها کرده بودم و نتیجه ی کار بهتر از حد تصور اولیه ام در آمد . کاردستی کوچکم را دوست داشتم . با عشق و حوصله کشیده بودمش . برایش انرژی گذاشته بودم و خلاقیت خودم را به خرج داده بودم بی آنکه ذره ای از دیگری تقلیدی کرده باشم . روی دیوار خانه اش که نتیجه کار را دیدم ، غرق شور و شعف شدم سوای از اینکه فهمیده بودم چه قدر خوشحالش کرده ام .


بعد از آن موقع بازی شروع شد . هر روز ایده های کارت و جعبه و تزیین و غیره به ذهنم می آید و من بعد از سالها کاری را پیدا کرده ام که با دست انجامش دهم  و لذت ساده اما بزرگی را برای خودم داشته باشم.


106.خستگی مثبت

اسفند که بشود ، ماراتن من هم برای امتحان شروع می شود . آخ که چه قدر سخت است اسفند زیبا را امتحان داشتن . امتحانم ، مجوزی برای شروع حرفه ام خواهد بود و مهری که به من اعطا خواهد شد و مرا در جایی که براش این مسیر تحصیلی را آمده ام ، خواهد نشاند .

در ازای تمام خستگی های تحصیلی ، در ازای تمام ساعاتی که باید کار کنم و تمام شب هایی که مجبور بوده ام که بیدار بمانم و مجبور خواهم بود که بیدار بمانم ، میدانم که کاری برای انجام دادن داشتن و یا ساختن ، برترین قسمت روزمرگی هاست . روزمرگی بستر آرام و یواش رودخانه ی زندگی است و چه خوب است که این روزمرگی پر باشد از کار هایی که باید انجامشان داد ، نقش هایی که باید قبولشان کرد و مسئولیت هایی که باید به دوش کشید . هر چه سر آدمی با انجام کاری مفید گرم تر باشد ، تحمل حیات بیشتر رنگ دوست داشتن حیات به خود می گیرد . گاهی خوب است صبح بیدار شدن و در عجله بودن برای رفتن به جایی که حضورت می تواند مفید باشد و شب ها خسته سر بر بالین نهاندن  از خستگی مثبت . از خستگی ناشی از انجام کارها . خستگی بدون رخوت . خستگی خوبی که به خواب می بردتت و نشانت می دهد که روزی را زیسته ای که بیهوده نبوده است ...

105.گر نکوبی شیشه غم را به سنگ..

بیشتر وبلاگ هایی که میخواندم ، کانالی شده اند . راستش خواندن کانال برای من حس خاصی ندارد ، کانال هایم هم همگی میوت اند و گاهی بر حسب نیاز میخوانمشان . هر جور که فکر می کنم نمی دانم چرا نمی توانم کانال داشته باشم و آنجا بنویسم ، شاید هیچ کس به اندازه ی خودم نمی داند که ننوشتنم به دسترسی سخت تر به وبلاگ نسبت به کانال ارتباطی پیدا نمی کند . نمی نویسم چون چیزی برای نوشتن ندارم ، چیزی ندارم که برای خودم بنویسم که بهتر بیندیشم و یا برای دیگران بنویسم به این امید که به کار آید . 


این روزها ، برمیگردم و نوشته های بهمن سال قبل را می خوانم . واضح است ، انگار دقایقی پیش زندگی شان کرده ام و تار و دور اند انگار که طفلی  که موسم جنگ چهار ساله بود از خاطرات آن روزهایش بگوید .

شاید آن شب خیلی سرد و غمگین بهمن ماه را هرگز فراموش نکنم که سال یک بامداد به شیراز رسیدم ، خسته بودم و دل آزرده و غمگین . غم بی سرنوشتی و غم دوری ای که در فاصله ی زمانی یک ساعته به من تحمیل شده بود و توان هضمش را نداشتم ، در من چون ماری گرسنه و پیروز می خزید . 

امسال بهمن را در آن تاریخ زندگی نکرده ام ، اما می دانم این بار که غم را نباید امتداد داد ، یک جایی باید بند نافش را برید و جدایش کرد و به گریه هایش بی تفاوت بود . باید بگذاری برود آنچه که نمی خواهد یا نمی تواند که ماندنی باشد . آن وقت است که سبک و آرام به بهانه های ساده ای که شادت می کند و اندوهت را تسکین می دهد می توانی بیندیشی . بهانه هایی که دیر آمدند و امیدواری که اگر نمیشود بیمه شان کرد که هرگز نروند ، خیلی دیر بروند . دیر ِِ دیر ِ دیر ... مثل کندی آرام و دلچسب ثانیه ها هنگامی که منتظر رخ دادن اتفاقی هستی که مطمئنی به افتادنش از درخت تنومند و درهم زندگی .

104.روزهای سختی که بابت زیستنشان ممنونم!

نیکا جانم!

حدود دو سال قبل نوشتم که دوست دارم بدانم داستان شروع شده یا حتی تمام شده تا بیایم و همه اش را برایت بنویسم . 

شاید باور نکنی اما هنوز هم نمی دانم .

و حتی نمی توانم آرزو کنم که تمام شده باشد یا نشده باشد یا شروع بشود یا بفهمم که شروع شده بوده .

فقط می توانم رها کنم و آرزو کنم ..

هیچ . بگذریم.


۱۰۳. فال حافظ این بار..

بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

از یار آشنا سخن آشنا شنید

ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن

کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به باده مشکین مشام جان

کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت

در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان

دل شرح آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

اینش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد

از گلشن زمانه که بوی وفا شنید

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند

کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زیر خرقه نه امروز می‌خوریم

صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشیم

بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید

پند حکیم محض صواب است و عین خیر

فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید

حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس

دربند آن مباش که نشنید یا شنید

102. به یاد عمو

عمو جان!

وقتی عکسی از خانه ی تازه ات - خانه ی ابدی ات - منتشر کردم در اینستاگرامم ، نگران اشتباه بودن کارم بودم . به هزاران دلیل اما در آخر منتشر کردم و بخش خیلی ناچیزی از آنچه که باید می گفتم را نوشتم . تو بهترین عموی من بودی و  چه طور می توانستم حتی یک پست را به تو اختصاص ندهم و نگران مسائلی باشم که همیشه در شادی ها و غم ها هستند ؟

نمی دانم برایت چه بنویسم ، هر ثانیه که دقیق فکر می کنم ، دوباره سناریوی ذهنی ام برایت تکرار می شود ، امروز عکس که گذاشته بودنت در آرامگاهت را در گوشی پدرم دیدم ، دلم سخت گرفت ، دیگر گریه نکردم ، به خودم قول دادم سعی کنم گریه نکنم ، قول دادم قوی باشم و نگذارم درد در من بماند و بتوانم زندگی بسیار پر بار و پر از حضوری بسازم برای خودم اما خواهش می کنم فراموش نکن ، جایت سخت خالیست . جای تو خوب است اما جایت پیش ما ، در شادی ها و غم های ما سخت خالی خواهد بود .


101.عذرخواهی

دوست عزیزی که برای پست 91 من کامنت گذاشتی به نام سارا ، دستم خورد و کامنت شما پاک شد . معذرت خواهی می کنم . امیدوارم معذرت خواهی من رو بخونی.