ماه پیشونی  و آرمانش ...
ماه پیشونی  و آرمانش ...

ماه پیشونی و آرمانش ...

96/8 اولین نیمرو...

...سه شنبه ها روز خوشبختیه...

سه شنبه ای در تابستان 96،... روز قبل نتوستم ناهار امروز پسرم را آماده کنم، صبح با عجله برایش شنیسل مرغ گذاشتم... وقت ناهار، نیمی از آن را خورده بود و نیمی دیگر مانده بود گویا کمی سفت شده بود...

تلفن کرد و گفت : جای آرد برنج کجاست میخوام برای خودم فرنی درست کنم.

آرد برنج تموم شده بود خواستم راضیش کنم به خوردن انچه در یخچال یافت میشه...خواستم براش سفارش غذا از بیرون بدم ....

هیچ یک را نپذیرفت ...اصرار داشت اشپزی کند ...نیمرو درست کند ...مجبور شدم از راه دور همراهیش کنم ...تا خیالم راحت باشد...


اینم اولین نیمروی آرمانی در یکی از سه شنبه های تیر 96...


96/7 کشتن گربه بده ، موش خوبه ؟؟؟؟

... پسرم در مورد اینکه چنانکه راننده ای، با پیاده ای برخورد کند و پیاده بمیرد...ازم سوال کرد.

گفتم اگر راننده گواهینامه داشته باشه و اتومبیلش هم بیمه شخص ثالث داشته باشه ، بیمه، دیه ای به خانواده فرد فوت شده پرداخت می کنه و همین.

پرسید یعنی برای راننده مجازاتی نیست؟ گفتم مجازاتش پرداخت دیه است البته عذاب وجدانش میمونه باهاش.

گفت: نه دیگه شلوغ نکن، مهم اینه که با دیه مشکل حل میشه...

گفتم اره، اگه آدم توان مالی پرداخت دیه را داشته باشه با دیه مشکل ظاهری حل میشه ولی ، بالاخره آدم ، سبب مرگ یه انسان شده ، من اگه یه گربه را هم زیر بگیرم ناراحت میشم چه برسه به یک انسان .(نمیدونم چرا مصمم بودم متوجه اش کنم که فقط جنبه قانونی قضیه نیست و درگیری آدم با خودش و عذاب وجدان هم مهم هست )...

گفت: پس چطور اون سال که رفتیم تعطیلات خرداد، چغاخور، تو اون خونه ای که اقامت داشتیم موش بود، اون وقت تله موش گذاشتین و موش ها را کشتین و راحت خوابیدین؟ چطور یه سوسک می بینین تا با دمپایی له اش نکنین ول نمی کنین و عذاب وجدان هم ندارین ، چطور....چطور ....


... جوابی نداشتم بهش بدم .گمونم عذاب وجدان مون هم نسبیه ....


پ ن: خاطره ای از  یکی از روزهای تیرماه 96


96/6 اولین ماست؟؟!!

شیر را گرم کردم، بعد از به جوش آمدن منتظر ماندم تا بیست دقیقه ای  بجوشد می خواستم ماستی که از آن تهیه می کنم سفت باشد و آب ندهد.....شیر گرم را در کوزه سفالی دهان گشادی ریختم و منتظر ماندم تا دمایش پایین بیاید و ولرم شود...آرمان را صدا کردم گفتم بیاید و ببیند به او توضیح دادم و نشان دادم که دو قاشق ماست را با کمی از آن شیر ولرم در کاسه ای هم زدم و به آن شیر اضافه کردم و درب را گذاشته و سپس با حوله ای ظرف را پوشاندم...گفتم که باید دما به تدریج پایین بیاید تا ماست درست شود....

پرسید :" اون دو قاشق ماستی که به عنوان مایه زدی چطور درست شده؟"

متوجه سوالش نشدم لذا گفتم ماست چوپان بود که از مغازه خریده بودم...

گفت:" منظورم اینه که اگه روش تهیه ماست این بوده، اون دو قاشق ماستی که به عنوان مایه میزدند چه جوری درست شده؟؟؟"

......


پ.ن: این خاطره مربوط به یکی از روزهای اردیبهشت 96 بود (ماه پیش)...

12- پسرم کلاس پنجمی شد...

شنبه سوم مهر 95 اولین روز مدرسه، بچه های کلاس باید یک نقاشی با موضوع آزاد می کشیدند

آنچه آرمان کشیده درون  خونه ی دلخواهش هست که کلبه ای واقع در وسط جنگلی سرسبز است ...




و  آخرین روز اولین هفته تحصیلی سال جدید، باید مطلبی می نوشتند که در آن حدود 30 لغت از لغات درس اول فارسی شان را به کار می بردند در زیر نوشته ی آرمان را می آورم با این توضیح که کلمات به رنگ قرمز ، کلماتی است که از درس اول کتاب فارسی اش انتخاب کرده و توضیح دیگر اینکه آرمان در واقعیت،  سفری یک روزه به طبیعت سرسبز  جنگل لفور داشته است ولی آنچه نوشته و در زیر میخوانید  از ذهن خودش هست:






11 - بابای پدرش

... یک هفته پیش از تولد پدرش، یواشکی به من میگه :" برای تولدش چی بخریم؟" ...

میگم:" نمی دونم ، تو فکر می کنی چی بخریم خوشحال بشه؟"

میگه: "اون کتاب ّ "عدالت" را یادته ، از  اون خیلی خوشش اومده"

میگم : "خُب، دوباره که نمی تونیم از اون بخریم"

میگه: " بریم کتابفروشی ، بپرسیم از نویسنده اون کتاب، دیگه چی داره؟"

....

میریم کتابفروشی چشمه  در پاساژ   آرن...می پرسه : "کتاب عدالت را دارید؟"

راهنمای درشت هیکل و مهربون با تعجب میگه: کتاب سندل؟ و عدالت را از قفسه کتابها میاره بیرون...

میگه:" از نویسنده این کتاب ، کتاب دیگه چی دارین؟"

مرد، دو کتاب دیگه میزاره کنار "عدالت"

پسر نگاه می کنه و میگه : "آره، همون نویسنده ، مترجمش هم همون هست که بابا دوست داره...

و با دو کتاب از سندل میره تا کاغذ کادو انتخاب کنه برای هدیه تولد بابا...

....


هفته پیش که رفته بودیم کتابفروشی ، اومده از من یواشکی می پرسه : " کتابهای ابراهیم گلستان را کدوم قسمت میتونم پیدا کنم؟" و من که متوجه شده بودم که پسر کوچولو با توجه به علاقمندیهای پدرش می خواد اونو سورپرایز کنه مونده بودم چه کنم برای پسر که میخواد برای پدرش یک بابا باشه یه بابای مهربون ...

.....



پ.ن. : کی اینقدر بزرگ شدی پسر کوچولوی مامان ؟ انگار همین دیروز بود  پستونک به دهان، زل می زدی به حرکتها، به چرخش ها، به آدم ها، ...