ماه پیشونی  و آرمانش ...
ماه پیشونی  و آرمانش ...

ماه پیشونی و آرمانش ...

2 -کمی از این روزها

سه هفته به پایان تعطیلات تابستانی مانده، چقدر سریع گذشت...انگار همین دیروز بود که می گفتم تابستان امسال غروب ها ، آرمان را به پارک شکوفه خواهم برد... هر ماه پارک آب و آتش خواهم برد ... جمعه ها به کوه و ....

ولی چند درصد این آرزوها عملی شد؟ کمتر از ده درصد...شاید...

دو روز آخر هفته ای که گذشت ... پنجشنبه رفتیم بازار تجریش...آرمان ازخرید خوشش نمیاد ولی بزرگ شده می گفت هر چی دوس داری بخر با حوصله . من تافته جدابافته نیستم!...

اومدیم خونه... مشغول بازی شد...بعد از ظهر به من در تی کشیدن کف آشپزخانه کمک کرد ...ویلون زد ... بعد نشستیم به عصرونه با چایی که آرمان برایمان آورد، عاشق این کار است... غروب با پدر به استخر رفت... شب اخرین قسمت تله تیاتر بازرس کل گوگول را دیدیم... خوشش میاد مثل مهدی.. ها.شمی در اون نمایش بگوید واینک نوبت مازر است که سخن بگوید...

جمعه پدرش گفت بریم پارک سپهر، اسکیت بازی ...

و پسر گفت :"بزرگ که شدم مثل جان .. کری.. صبح ها میرم دوچرخه سواری، آخه دوچرخه سواری خیلی دوست دارم (یه خبر از جان و حادثه دوچرخه سواریش سه ماه قبل شنیده، حالا فکر میکنه جان .. صبحشو با دوچرخه آغاز میکنه) میخواهم برم پارک نزدیک خونه دوچرخه سواری...

ده و نیم صبح رفتیم پارک نزدیک خونه ؛ ...دوچرخه سواری می کرد و من تماشا میکردم ...بعد ده دقیقه اومده میگه آفتاب اذیتت میکنه مامان؟ میخواهی من وایسام و تو زیر سایه من وایسی اذیت نشی؟

بعد ده دقیقه یکی از رکابها ی دوچرخه دراومد ...مجبور شدیم دوچرخه را تعطیل کنیم رفتیم سراغ وسایل ورزشی زرد رنگ پارک... کمی ورزش کردیم بعد راه افتادیم به سمت خونه...اصرار داشت دوچرخه را خودش ببرد هفت هشت پله خروجی پارک را هم خودش دوچرخه را بالا کشیده ...و نمی گذاشت کمک کنم می گفت خسته می شوی،  کمی از وظایف مادرانه ات کم کن و شاد باش... ازبستنی مورد علاقه اش (با طعم قهوه ) هم چشم پوشی کرد وگفت میریم خونه از همون وانیلی تو فریزر بده...نمی خوام خسته بشی تا اون سوپرمارکت ...بعد میگه خیلی دوستت دارم اندازه بیست تا قلب خودت...بعد میگه اگه بزرگ شدم اندازه پرفسور. سمیعی ..هم معروف بشم و برام از آمریکا هم دعوت نامه بیاد باز آرمان، آرمانه ...

در خانه ساعتی بعد بغض کرد که موی بلند اذیتم میکنه با پدر به سلمانی رفت...

عصر ویلون تمرین کرد ...عصرونه شیرینی ناپلیونی خورد که خیلی دوست داره... و شب ساندویچ چیزبرگر ...

یک ونیم شب سرفه داشت ...کمی سرماخوردگی...سرفه ها بدخوابش کرده بود صفحاتی از کتاب بیایید کمی با هم بخندیم را خواند ، آب نمک غرغره کرد و نزدیک سه خوابش برد...

و امروز شنبه 8 صبح بیدار شده بود...صبحانه و مرتب کردن تختخواب ... کارتون...تمرین زبان....بعد تلفن خانه به صدا درامده ، یکی از آنسوی خط گفته گوشی را بده به پدرت...

نگران بهم زنگ زده که من تلفن خونه را الان قطع می کنم هر وقت با شما کاری داشتم تلفن را وصل میکنم و زنگ میزنم...اخه می ترسم باز زنگ بزنند من چیکار کنم اگر....

میگم خوب چرا اسمشو نپرسیدی ...

حدود دو و  نیم ساعت نگران بوده و تلفن را قطع کرده بود ....ساعت حدود دو، بانک بالاخره وقتی ناامید شده از عدم پاسخگویی منزل ...به موبایل پدرش زنگ زده... و نگرانی خانوادگی ما رفع شده...

ساعت یک ظهر میخواستم مرخصی بگیرم و برم خونه...ولی پشت تلفن میگه مامان؛ بزرگش نکن ، من میتونم با ترسم کنار بیام؛ پا نشی بیایی خونه ها...من تلفنو قطع میکنم هر وقت باهاتون کار داشتم به پریز می زنم و ...

و امروز هم گذشت ...و من فکر میکنم که با همه ی بزرگی اش و همه مثلها و حرفهای فلسفیش هنوز کودک است کودکی که هنوزشمع ده سالگیش را فوت نکرده است...

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
آیدین یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 08:40 http://fakhtehf60.blog.ir/

چقدر جمله آخرت رو دوست داشتم

لیلی شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 18:31

عزیز دلم چقدر به فکرته. وقتی بزرگ بشه مرد قابل اعتمادی میشه آرمان هرچند الان هم هست... از اینکه توی خونه تنهاست و می تونه از پس خودش بر بیاد دلم می لرزه... شاید برای اینکه تصوری از بچه های ده ساله ندارم .... آراز هر روز حتما یکبار می پرسه که قول می دی نری و تو خونه منو تنها نزاری؟ می دونم بچه ها بزرگ می شن... اما انگار این ترسش در وجودم رخنه کرده.... گل پسر ناپلئونی خور رو ببوس و من برای پست وزرات امور خارجه کشورمون هیچ کس رو بهتر از این فیلسوف کوچولو سراغ ندارم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد