ماه پیشونی  و آرمانش ...
ماه پیشونی  و آرمانش ...

ماه پیشونی و آرمانش ...

96/3 بادکنک س ب ز

داشتم جعبه یادگاریهای کودکی آرمان را مرتب می کردم : جعبه جادویی با کلی خاطرات از پستونک ها و بندهای پستونکی تا مدادها و مدادهای رنگی دو سه بند انگشتی، پیش بند، جورابهای نوزادی، عکسهای مدالی در سرزمین عجایب، دسته کلید پلاستیکی رنگارنگ که شاید 200 تومان خریده بودم از گلدونه ها، دندونی و دندون های شیری افتاده تا مچ بند بیمارستان با نام مادر، یک کدوی کوچک خشک شده، مخروط کاج، ...کتابهای حمام و پارچه ای و عروسکهای پدینگنتون و بارنی و....

یه دفعه چیزی در زیپ کیپی کوچک توجه ام را جلب کرد ...دراوردم و نگاهش کردم ...یه بادکنک بود یه بادکنک سبز....یه بادکنک سبز که ترکیده بود...فکر کردم آخر این چیه که نگه داشتم در یادگاریهای این کودک....هر چی فکر کردم چیزی یادم نیامد چیزی که مرتبط با پسرک باشه و یه بادکنک سبز...

زیپ کیپ را که حاوی آن بود زیر و رو میکردم که تاریخ نوشته شده بر روی آن توجه ام را جلب کرد...با مرور تاریخ انگار تاریخچه اون بادکنک سبز  بخشی از دوران کودکی پسرم چون فیلمی از جلوی چشمانم گذشت...یاد روزی افتادم که پسرک سه ساله ی خواب رفته در بغلم، سه ساعت جلوی مسجد ابوالفضل ایستادم تا رای دهم...یاد سادگی ها و باورها، ، ...یاد یار دبستانی و یاد تکه  پارچه های سبزی افتادم که روی آنتن ماشین ها گره خورده بود یاد بادکنک های سبز...یاد بیداری شب بعد از انتخابات و ....ناامیدی و یاس و یاد ایمانی که از دست داده بودم...روزها و ماههای بعدی....یاد دور زدن میدان کاج تا پسرک ترسان از پلیس از دیدن آن همه نظامی یک رنگ باتوم بدست....نترسد و نلرزد...

تاریخ ثبت شده روی زیپ کیپ حاوی بادکنک ، اندازه یه کتاب، تاریخ در دل خود داشت....

و آن روز بادکنک سبز ترکید، و دیکتاتوری کوچک برنده شد که یارانش آن روز او را نماینده خدا در زمین می خواندنش و امروز او را طرد کرده اند ....تاریخ مصرف او به همین کوتاهی بود...هر چند او در چنان توهمی به سر می برد که بعید نیست اگر منتظر یارانی باشد تا قیام کند...

بادکنک سبز ترکیده را دوباره در صندوقچه ی  یادگاری های پسرم گذاشتم ...بخشی نانوشته از دوران  سه- چهار سالگی پسرم را...

.....